69
غزل شمارهٔ ۳۵۵
کو دیده ای که بی تو به خون تر نمی شود؟
یا رخ که از فراق تو چون زر نمی شود؟
زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک
زان زلف خاک نیست که عنبر نمی شود
پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت
وصلی به کام خویش میسر نمی شود
ذکر تو می کنیم و به پایان نمی رسد
وصف تو می کنیم و مکرر نمی شود
از خانقاه و مدرسه تحصیل چون کنیم؟
ما را که جز حدیث تو از بر نمی شود
زان سنگ آستانه به دانش فرو تریم
کز آستانهٔ تو فراتر نمی شود
از مال حیف نیست که اندر سر تو رفت
از جان اوحدیست، که در سر نمی شود