71
غزل شمارهٔ ۳۵۱
هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود
وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود
راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست
تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟
به حقیقت همه پروانهٔ شمع رخ اوست
روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود
گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف
زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود
لبش از کام دلی دور نباشد، لیکن
نادر آید به کف آن دولت و ناگاه شود
حیرتش هر نفس آهیم بر آرد ز جگر
ترسم آیینهٔ دل در سر این آه شود
با مراد دل معشوق همی باید ساخت
کار عاشق، به نوا، خواه نشد، خواه شود
کاه باید که بنازد که خریداری یافت
کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود
هر که دانست حکایت نتوانست از وی
عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود
اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده
زانکه افتادگی اینجا مدد جاه شود