79
غزل شمارهٔ ۱۲۲
ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست
تر ک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست
در بلا پیوسته یارم بوده ای، امروز نیز
یاریی ده، کز غم یارم همی باید گریست
بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او
آن چنان باری که صد بارم همی باید گریست
خار و خون می دارم اندر دل ز چشم مست او
با دل پرخون و پرخارم همی باید گریست
چاره کردم تا: دلش بر من بسوزد ساعتی
چون نمی سوزد، به ناچارم همی باید گریست
طالعی دارم، که بر من خار گرداند سمن
بر چینین طالع، که من دارم، همی باید گریست
دوری از دلدار بد کارست و من خود کرده ام
لاجرم هم خود بدین کارم همی باید گریست
آخر، ای چشم، این چه توفانست؟ خونم ریختی
اندکی کمتر، که بسیارم همی باید گریست
چند شب چون دیگران نالیدم از هجرش، کنون
چند روزی اوحدی وارم همی باید گریست