111
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - وله فی شکایةالزمان
دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته
خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
یک بنده نمی یابم، هنجار وفا دیده
یک خواجه نمی بینم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما
چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
من در حرم گردون ایمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته
راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بی کس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من
من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهرهٔ زرد من در نیل و بقم رفته
چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل
وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم
تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟
با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما
کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟
در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید
از کاسهٔ سر سودا وز کیسه درم رفته
آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو
از جان نژند تو این روح دژم رفته
گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان
بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته
در پردهٔ این بازی، بنگر که: پیاپی شد
زن زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر
زین مرحله سلطان را بی خیل و حشم رفته
در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لایق به کله داری
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدی ارشادی می بود، کجا گشتی
در هر طرفی از وی صد نامهٔ غم رفته؟
بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو می بینی
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته