142
بخش ۲۵ - در صفت حال
دلا تا چند از این صورت پرستی
قدم بر فرق هستی زن که رستی
غم هر بوده و نابوده تا چند
حکایت گفتن بیهوده تا چند
چو رندان خیز و چابک دستیی کن
ز جام نیستی سر مستیی کن
رها کن عقل و رو دیوانه میگرد
چو مستان بر در میخانه میگرد
که از میخانه یابی روشنائی
کنی با پاکبازان آشنائی
دم از غم زن اگر شادیت باید
خرابی جو گر آبادیت باید
مزن چون نار در خون جگر جوش
بهی خواهی چو به پشمینه میپوش
وگر خواهی ز محنت رستگاری
بکمتر زان قناعت کن که داری
سریر سلطنت بی داوری نیست
غم صاحب کلاهی سرسری نیست
برو چشم هوس را میل درکش
پس آنگه خرقه را در نیل درکش
طمع گستاخ شد بانگی بر او زن
هوس را نیز سنگی در سبو زن
از آن ترسم که چون میبایدت مرد
تو آری گرد و دیگر کس کند خورد
اگر روحت ز آلایش سلیم است
رسیدن در صراط المستقیم است
وگر در چاه نفس افتی به خواری
تو معذوری که بینائی نداری
در این منزل که هم راهست و هم چاه
علایق هر یکی غولی است بگریز
چو مردان بارهٔ دولت برانگیز
به افسون خواندن از این غول بگریز
چو طاووس سرابستان جانی
چو باز آشیان لامکانی
از این بیغولهٔ غولان چه خواهی
نه جغدی خانه در ویران چه خواهی
در این کشتی که نامش زندگانیست
نفس را پیشه در وی بادبانیست
نشاید خفت فارغ در شکر خواب
فتاده کشتی از ساحل به گرداب
در این گرداب نتوان آرمیدن
بباید رخت بر هامون کشیدن
از این دریا مشو یک لحظه ایمن
منت خود این همی گویم ولیکن
بدین ملاحی و این ناخدائی
از این گرداب کی خواهی رهائی
به بادی بشکند بازار دنیا
به کاری می نیاید کار دنیا
نه جای تست زین دل گوشه بردار
رهت پیشست رو ره توشه بردار
ترا جای دگر آرامگاهی است
وز این سازنده تر آب و گیاهی است
در آنجا بینوایانرا بود کار
در آن کشور گدایانرا بود کار
در او درمان فروشان درد خواهند
تنی باریک و روئی زرد خواهند
ندارد سرکشی آنجا روائی
به کاری ناید آنجا پادشائی
بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین
دغا باز است گردون مهره برچین
ادای بد مکن با قول کج بار
که آرد بدادائی مفلسی بار
اگر خوش عیشی و گر مستمندی
در این ده روزه کاینجا پای بندی
چو عنقا گوشهٔ عزلت نگهدار
مرو بر سفرهٔ مردم مگس وار
تردد در میان خلق کم کن
چو مردان روی بر دیوار غم کن
نمی بینی کمان چون گوشه گیر است
بر او آوازهٔ زه ناگزیر است
مجرد باش و بر ریش جهان خند
ز مردم بگسل و بر مردمان خند
مکن زن هر زمان جنگی میندوز
ز بهر شهوتی ننگی میندوز
که از بی غیرتی به پارسائی
بدیوثی نیرزد کدخدائی
علائق بر سر خاکت نشاند
مجرد شو که تجریدت رهاند
غنیمت مرد را بی آب و رنگی است
خوشی در عالم بی نام و ننگی است
خراب آباد دنیا غم نیرزد
همه سورش بیک ماتم نیرزد
در این صحرای بی پایان چه پوئی
غنیمت زین ره ویران چه جوئی
از این منزل که ما در پیش داریم
دلی خسته روانی ریش داریم
بیابانی است کو سامان ندارد
رهی دارد که آن پایان ندارد
بدین ره رفتنت کاری است مشکل
نه مقصودت نه مقصد هست حاصل
در این ویرانه گر صد گنج داری
وزین کاشانه گر صد رنج داری
گرت کیخسرو جمشید نامست
ورت خلق جهان یکسر غلامست
به وقت کوچ همراهی نیابی
ز کوهی پرهٔ کاهی نیابی
چه خوش میگوید این معنی نظامی
به رغبت بشنو ای جان گرامی
« که مال و ملک و فرزند و زن و زور
همه هستند با تو تا لب گور »
» روند این همرهان چالاک با تو
نیاید هیچکس در خاک با تو »
کجا آن کو از این ماتم نگرید
کدامین سنگدل زین غم نگرید
در این بستان گل و نرگس که بوئی
همان سرو و همان سنبل که جوئی
دلم میگردد از گفتن پریشان
ولی چون بنگری هریک از ایشان
رخ خوبی و چشم دلستانیست
قد شوخی و زلف نوجوانیست
از این منزل هرآنکو بر نشیند
کسش دیگر در این منزل نبیند
به وقت خود چو مردان کار دریاب
مشو غافل که این گردنده دولاب
ندارد کار جز نیرنگ سازی
فغان زین حقه و زین حقه بازی
یکی از مؤبدی پرسید در راز
ز جور چرخ و از انجام و آغاز
جوابش داد از احوال این دیر
که دایم میکند گرد زمین سیر
حقیقت کس نشانی باز ندهد
کسی نیز از فلک آواز ندهد
اگر چه سست مهری زود سیر است
چنین در دور تا دیده است دیر است
در این پرده خرد را نیست راهی
ندارد دانش آنجا دستگاهی
بدین چشمه که نورت میفزاید
بدین ایوان که دورت مینماید
به پای جسم چون شاید رسیدن
به بال روح می باید پریدن
طلسمی این چنین از دور دیدن
کجا شاید در احکامش رسیدن
از او جز دور سامانی نبینی
تر آن به که خاموشی گزینی
نصیحت گر ز مؤبد گوش داریم
همان بهتر که لب خاموش داریم
بجز توفیق یاری نیست اینجا
بجز تسلیم کاری نیست اینجا
جهانرا بی ثباتی رسم و دین است
همیشه عادت دنیا چنین است
کسی آغاز و انجامش نداند
همان بهتر که کس نامش نداند
خود این احوال ما گر گوش داری
نبینی روی کس گر هوش داری
نیازی عشق و دل در کس نبندی
دگر چون ابلهان بر خود نخندی
عبید از کار دنیا دل بپرداز
دگر ره بر سر افسانه شو باز