94
غزل شمارهٔ ۷۸
حال خود بس تباه می بینم
نامهٔ دل سیاه می بینم
یوسف روح را ز شومی نفس
مانده در قعر چاه می بینم
خط طومار عمر می خوانم
همه واحسرتاه می بینم
در دل بی قرار می نگرم
ناله و سوز و آه می بینم
ره دراز است و دور من خود را
همه بی زاد راه می بینم
پایمردی که دست او گیرد
محض لطف اله می بینم
عذر خواه عبید بی چاره
کرم پادشاه می بینم