143
غزل شمارهٔ ۵۱
شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند
تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان
کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند
دنیی و آخرتت هر دو هوس میدارد
یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند
ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو
غم درویشی و بی برگ و نوائی تا چند
از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید
بر در بستهٔ مخلوق گدائی تا چند