131
غزل شمارهٔ ۴۴
بی روی یار صبر میسر نمی شود
بی صورتش حباب مصور نمی شود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمی شود
گفتم که بوسه ای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمی شود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمی شود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه می نگردد و کافر نمی شود
عشقش حکایتیست که از دل نمی رود
وصفش فسانه ایست که باور نمی شود
تا بوی زلف یار نمی آورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمی شود
ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بی مطرب و پیاله و ساغر نمی شود
گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمی شود