109
غزل شمارهٔ ۳۷
نقش روی توام از پیش نظر می نرود
خاطر از کوی توام جای دگر می نرود
تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
بر زبانم سخن شهد و شکر می نرود
عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا
هرگزم دل به گل و سنبل تر می نرود
مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش
«در من این عیب قدیم است و بدر می نرود»
دوستان از می و معشوق نداریدیم باز
«که مرا بی می و معشوق بسر می نرود»
غم عشقش ز دل خستهٔ بیچاره عبید
گوشه ای دارد از آنجا به سفر می نرود