148
غزل شمارهٔ ۲
ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا
لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما
مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا
کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما
ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمی کنند رها
دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا
عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را