127
بخش ۴۵ - داستان حاجی و صوفی
کعبه روی عزم ره آغاز کرد
قاعده کعبه روان ساز کرد
زآنچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ یک بدره دینار داشت
گفت فلان صوفی آزاد مرد
کاستن از عالم کوتاه گرد
در دلم آید که دیانت در اوست
در کس اگر نیست امانت در اوست
رفت و نهانیش فرا خانه برد
بدرهٔ دینار به صوفی سپرد
گفت نگه دار در این پرده راز
تا چو من آیم به من آریش باز
خواجه ره بادیه را درگرفت
شیخ زر عاریه را برگرفت
یارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود
گفت به زر کار خود آراستم
یافتم آن گنج که می خواستم
زود خورم تا نکند بستگی
آنچه خدا داد به آهستگی
باز گشاد از گره آن بند را
داد طرب داد شبی چند را
جملهٔ آن زر که بر خویش داشت
بذل شکم کرد و شکم پیش داشت
دست بدان حقه دینار کرد
زلف بتان حلقه زنار کرد
خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ
صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهر چراغش نماند
حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بران هندوی خود ترکتاز
گفت بیاور به من ای تیزهوش
گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا
غارتی از ترک نبرده ست کس
رخت به هندو نسپرده ست کس
رکنی تو رکن دلم را شکست
خردم از آن خرده که بر من نشست
مال به صد خنده به تاراج داد
رفت و به صد گریه به پا ایستاد
گفت کرم کن که پشیمان شدیم
کافر بودیم و مسلمان شدیم
طبع جهان از خلل آبستن است
گر خللی رفت خطا بر من است
تا کرمش گفت به صد رستخیز
خیز که درویش بپای است خیز
سیم خدا چون به خدا بازگشت
سیم کشی کرد و ازاو درگذشت
ناصح خود شد که بدین در مپیچ
هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ
زو چه ستانم که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش
آنچه از آن مال درین صوفی است
میم مطوق الف کوفی است
گفت نخواهی که وبالت کنم
وانچه حرام است حلالت کنم
دست بدار ای چو فلک زرق ساز
زآستن کوته و دست دراز
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست
معتمدی بر سر این خاک نیست
دین سره نقدیست به شیطان مده
یارهٔ فغفور به سگبان مده
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان باز خواست
منزل عیب است هنر توشه رو
دامن دین گیر و فرا گوشه رو
چرخ نه بر بی درمان می زند
قافلهٔ محتشمان می زند
شحنه این راه چو غارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است
دیدم از آنجا که جهان بینی است
کآفت زنبور ز شیرینی است
شیر مگر تلخ بدان گشت خود
کز پس مرگش نخورد دام و دد
شمع ز برخاستنی وا نشست
مه ز تمامی طلبیدن شکست
باد که با خاک به گرگ آشتیست
ایمن از این راه ز ناداشتیست
مرغ شمر را مگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است
زر که ترازوی نیاز تو شد
فاتحهٔ پنج نماز تو شد
پاک نگردی ز ره این نیاز
تا چو نظامی نشوی پاکباز