شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۳۱ - آگاهی خسرو از مرگ پدر
نظامی
نظامی( خسرو و شیرین )
152

بخش ۳۱ - آگاهی خسرو از مرگ پدر

نشسته شاه روزی نیم هشیار
به امیدی که گردد بخت بیدار
در آمد قاصدی از ره به تعجیل
ز هندوستان حکایت کرد با پیل
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته
به خط چین و زنگ آورد منشور
که شاه چین و زنگ از تخت شد دور
گشاد این ترک خو چرخ کیانی
ز هندوی دو چشمش پاسبانی
دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند
دو لعبت باز رابی پرده کردند
ره سرمه به میل آزرده کردند
چو یوسف گم شد از دیوان دادش
زمانه داغ یعقوبی نهادش
جهان چشم جهان بینش ترا داد
بجای نیزه در دستش عصا داد
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست
ز نزدیکان تخت خسروانی
نبشته هر یکی حرفی نهانی
که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای
گرت سر در گلست آنجا مشویش
و گر لب بر سخن با کس مگویش
چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد
درستش شد که این دوران بد عهد
بقم با نیل دارد سر که با شهد
هوای خانه خاکی چنین است
گهی زنبور و گاهی انگبین است
عمل با عزل دارد مهربا کین
ترش تلخیست با هر چرب و شیرین
ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی
مسلم نیست از سنگش سبوئی
چو دربند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر
بنه چون جان به باد پاک بربند
در زندان سرای خاک بربند
جهان هندوست تا رختت نگیرد
مگیرش سست تا سختت نگیرد
در این دکان نیابی رشته تائی
که نبود سوز نیش اندر قفائی
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری
فلک تا نشکند پشت دوتائی
بکس ندهد یکی جو مومیائی
چو بی مردن کفن در کس نپوشند
به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند
چو باید شد بدان گلگونه محتاج
که گردد بر در گرمابه تاراج
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه
که باشد تا تو باشی با تو همراه
برافشان دامن از هر خوان که داری
قناعت کن بدین یک نان که داری
جهانا چند ازین بیداد کردن
مرا غمگین و خود را شاد کردن
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم
تو آن گندم نمای جو فروشی
که در گندم جو پرسیده پوشی
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
جوی ناخورده گندم خردم از تو
تو را بس باد ازین گندم نمائی
مرا زین دعوی سنگ آسیائی
همان بهتر که شب تا شب درین چاه
به قرصی جو گشایم روزه چون ماه
نظامی چون مسیحا شو طرفدار
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
علف خواری کنی و خر سواری
پس آنگه غزل عیسی چشم داری
چو خر تازنده باشی بار می کش
که باشد گوشت خر در زندگی خوش