143
بخش ۶ - در ستایش ممدوح
شنیدم که بالای این سبز فرش
خروسی سپیداست در زیر عرش
چو او برزند طبل خود را دوال
خروسان دیگر بکوبند بال
همانا که آن مرغ عرشی منم
که هر بامدادی نوائی زنم
برآواز من جمله مرغان شهر
برارند بانگ اینت گویای دهر
نظامی ز گنجینه بگشای بند
گرفتاری گنجه تا چند چند
برون آر اگر صیدی افکنده ای
روان کن اگر گنجی آکنده ای
چنین نزلی ار بخت روزی بود
سزاوار گیتی فروزی بود
چو بر سکه شاه بستی زرش
همان خطبه خوان باز بر منبرش
شهی که آنچه در دور ایام اوست
بر او خطبه و سکه نام اوست
سر سرفرازان و گردنکشان
ملک نصرت الدین سلطان نشان
طرف دار موصل به فرزانگی
قدر خان شاهان به مردانگی
چو محمود با فرو فرهنگ و شرم
چو داود ازو گشته پولاد نرم
به طغرای دولت ز محمودیان
به توقیع نسبت ز داودیان
بهاریست هم میوه هم گل براو
سراینده قمری و بلبل بر او
نبینی که در بزم چون نوبهار
درم ریزد و در نماید نثار
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد
چو شمشیرش آتش برآرد ز آب
میانجی کند ابر بر آفتاب
کجا گشت شاهین او صیدگیر
ز شاهین گردون بر آرد نفیر
عقابش چو پر برزند بر سپهر
شکارش نباشد مگر ماه و مهر
که باشد کسی تا به دوران او
کند دزدی سیرت و سان او
سر و روی آن دزد گردد خراب
که خود را رسن سازد از ماهتاب
سراب از سر آب نشناختن
کشد تشنه را در تک و تاختن
کلیچه گمان بردن از قرص ماه
فکندست بسیار کس را به چاه
دهد دیو عکس فرشته ز دور
ولیک آن ز ظلمت بود این زنور
درین مهربان شاه ایزد پرست
ز مهر و وفا هر چه خواهند هست
نه من مانده ام خیره در کار او
که گفت: آفرینی سزاوار او
چرا بیشکین خواند او را سپهر
که هست از چنان خسروان بیش مهر
اگر بیشکین بر نویسنده راست
بود کی پشین حرف بروی گواست
سزد گر بود نام او کی پشین
که هم کی نشانست و هم کی نشین
به احیای او زنده شد ملک دهر
گواه من آن کس که او راست بهر
ازان زلزله کاسمان را درید
شد آن شهرها در زمین ناپدید
چنان لرزه افتاد بر کوه و دشت
که گرد از گریبان گردون گذشت
زمین گشته چون آسمان بیقرار
معلق زن از بازی روزگار
برآمد یکی صدمه از نفخ سور
که ماهی شد از کوهه گاو دور
فلک را سلاسل زهم بر گسست
زمین را مفاصل بهم در شکست
در اعضای خاک آب را بسته کرد
ز بس کوفتن کوه را خسته کرد
رخ یوسفان را برآمود میل
در مصریان را براندود نیل
نمانده یکی دیده بر جای خویش
جهان در جهان سرمه ز اندازه بیش
زمین را چنان درهم افشرد سخت
کز افشردگی کوه شد لخت لخت
نه یک رشته را مهره بر کار ماند
نه یک مهره در هیچ دیوار ماند
ز بس گنج که آنروز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت
ز چندان زن و مرد و برنا و پیر
برون نامد آوازه ای جز نفیر
چو ماند این یکی رشته گوهر بجای
دگر ره شد آن رشته گوهر گرای
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری
به کم مدت آن مرز ویرانه بوم
به فر وی آبادتر شد ز روم
در آن رخنه منگر که از پیچ و تاب
شد از مملکت دور اکنون خراب
نگر تا بدین شاه گردون سریر
دگر باره چون شد عمارت پذیر
گلین بارویش را زبس برگ و ساز
به دیوار زرین بدل کرد باز
برآراست ویرانه ای را به گنج
به تیماری از مملکت برد رنج
ز هر گنجی انگیخت صد گونه باغ
برافروخت بر خامه ای صد چراغ
چو ز آبادی آن ملک را نور داد
خرابی ز درگاه او دور باد