159
بخش ۳۷ - فرجام کار بهرام و ناپدید شدن او در غار
لعل پیوند این علاقه در
کز گهر کرد گوش گیتی پر
گفت چون هفت گنبد از می و جام
آن صدا باز داد با بهرام
عقل در گنبد دماغ سرش
داد از ین گنبد روان خبرش
کز صنم خانه های گنبد خاک
دور شو کز تو دور باد هلاک
گنبد مغز شاه جوش گرفت
کز فسون و فسانه گوش گرفت
دید کین گنبد بساط نورد
از همه گنبدی برآرد گرد
هفت گنبد بر آسمان بگذاشت
اوره گنبد دیگر برداشت
گنبدی کز فنا نگردد پست
تا قیامت برو بخفتد مست
هفت موبد بخواند موبد زاد
هفت گنبد به هفت موبد داد
در زد آتش به هر یکی ناگاه
معنی آن شد که کردش آتشگاه
سرو بن چون به شصت رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید
از سر صدق شد خدای پرست
داشت از خویشتن پرستی دست
روزی از تخت و تاج کرد کنار
رفت با ویژگان خود به شکار
در چنان صید و صید ساختنش
بود بر صید خویش تاختنش
لشگر از هر سوئی پراکندند
هر یکی گور و آهو افکندند
میل هر یک به گور صحرائی
او طلبکار گور تنهائی
گور جست از برای مسکن خویش
آهو افکند لیک از تن خویش
گور و آهو مجوی ازین گل شور
کاهوش آهوست و گورش گور
عاقبت گوری از کناره دشت
آمد و سوی گورخان بگذشت
شاه دانست کان فرشته پناه
سوی مینوش می نماید راه
کرد بر گور مرکب انگیزی
داد یکران تند را تیزی
از پی صید می نمود شتاب
در بیابان و جایهای خراب
پر گرفته نوند چار پرش
وز وشاقان یکی دو بر اثرش
بود غاری در آن خرابستان
خوشتر از چاه یخ به تابستان
رخنهٔ ژرف داشت چون ماهی
هیچکس را نه بر درش راهی
گور در غار شد روان و دلیر
شاه دنبال او گرفته چو شیر
اسب در غار ژرف راند سوار
گنج کیخسروی رساند به غار
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده
وان وشاقان به پاسداری شاه
بر در غار کرده منزلگاه
نه ره آن که در خزند به غار
نه سرباز پس شدن به شکار
دیده بر راه مانده با دم سرد
تاز لشگر کجا برآید گرد
چون زمانی بران کشید دراز
لشگر از هر سوئی رسید فراز
شاه جستند و غار می دیدند
مهره در مغز مار می دیدند
آن وشاقان ز حال شاه جهان
باز گفتند آنچه بود نهان
که چو شه بر شکار کرد آهنگ
راند مرکب بدین کریچهٔ تنگ
کس بدین داوری نشد یاور
وین سخن را نداشت کس باور
همه گفتند کاین خیال بدست
قول نابالغان بی خرد است
خسرو پیلتن به نام خدای
کی در این تنگنای گیرد جای
و آگهی نه که پیل آن بستان
دید خوابی و شد به هندوستان
بند بر پیلتن زمانه نهاد
پیل بند زمانه را که گشاد
بر نشان دادن خلیفهٔ تخت
می زدند آن وشاقگان را سخت
ز آه آن طفلگان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود
بانگی آمد که شاه در غارست
باز گردید شاه را کارست
خاصگانی که اهل کار شدند
شاه جویان درون غار شدند
غار بن بسته بود و کس نه پدید
عنکبوتیان بسی مگس نه پدید
صدره از آب دیده شستندش
بلکه صد باره باز جستندش
چون ندیدند شاه را در غار
بر در غار صف زدند چو مار
دیدها را به آب تر کردند
مادر شاه را خبر کردند
مادر آمد چو سوخته جگری
وز میان گم شده چنان پسری
جست شه را نه چون کسان دگر
کو به جان جست و دیگران به نظر
گل طلب کرد و خار در بریافت
تا پسر بیش جست کمتر یافت
زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه
تا کنند آن زمین گروه گروه
چاه کند و به کنج راه نیافت
یوسف خویش را به چاه نیافت
زان زمینها که رخنه کرد عجوز
مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز
آن شناسندگان که دانندش
غار بهرام گور خوانندش
تا چهل روز خاک می کندند
در جهان گورکن چنین چندند
شد زمین کنده تا دهانه آب
کسی آن گنج را ندید به خواب
آنکه او را بر آسمان رختست
در زمین باز جستنش سخت
در زمین جرم و استخوان باشد
و آسمانی بر آسمان باشد
هر جسد را که زیر گردونست
مادری خاک و مادری خونست
مادر خون بپرورد در ناز
مادر خاک ازو ستاند باز
گرچه بهرام را دو مادر بود
مادر خاک مهربان تر بود
کانچنانش ستد که باز نداد
ساز چاره به چاره ساز نداد
مادر خون ز جور مادر خاک
کرد خود را به درد و رنج هلاک
چون تبش برزد از دماغش جوش
آمد آواز هاتفیش به گوش
کی به غفلت چو دام و دد پویان
شیر مرغان غیب را جویان
به تو یزدان ودیعتی بسپرد
چونکه وقت آمد آن ودیعت برد
بر وداع ودیعت دگران
خویشتن را مکش چو بی خبران
باز پس گرد و کارخویش بساز
دست کوتاه کن ز رنج دراز
چون ز هاتف چنین شنید پیام
مهر برداشت مادر از بهرام
رفت و آن دل که داشت دربندش
کرد مشغول کار فرزندش
تاج و تختش به وارثان بسپرد
هر که زو وارثی بماند نمرد
ای ز بهرام گور داده خبر
گور بهرام جوی ازین بگذر
نه که بهرام گور باما نیست
گور بهرام نیز پیدا نیست
آن چه بینی که وقتی از سر زور
نام داغی نهاد بر تن گور
داغ گورش مبین به اول بار
گور داغش نگر به آخر کار
گر چه پای هزار گور شکست
آخر از پایمال گور نرست
خانه خاکدان دو در دارد
تا یکی را برد یکی آرد
ای سه گز خاک و پهنی تو گزی
چار خم در دکان رنگرزی
هر نواله که معده تو پزد
خلطی آن را به رنگ خود برزد
از سرو پای تا به گردن و گوش
هست ازین چار خلط عاریه پوش
بر چنین رنگهی عاریه ساز
چه نهی دل که داد باید باز
غایبانی که روی بسته شدند
از چنین رنگ و بوی رسته شدند
تا قیامت قیام ننماید
کس رخ بسته باز نگشاید
ره ره خوف و شب شب خطرست
شحنه خفتست و دزد بر گذرست
خاکساران به خاک سیر شوند
زیر دستان به دست زیر شود
چون تو باری ز دست بالایی
زیر هر دست خون چه پالائی
آسمان زیر دست خواهی خیز
پای بالا نه از زمین بگریز
میرو و هیچگونه باز مبین
تا نیفتی از آسمان به زمین
انجم آسمان حمایل تست
چیستند آنهمه وسایل تست
تنگی جمله را مجال توئی
تنگلوشای این خیال توئی
هر یک از تو گرفته تمثالی
تو چه گیری ز هر یکی فالی
آنچه آنهاکند توئی آن نور
وانچه اینها خرد توئی زان دور
جز یکی خط که نقطه پرور تست
آن دگر حرفها ز دفتر تست
آفرین را توئی فرشته پاس
و آفریننده را دلیل شناس
نیک مردی ببین که بد نشوی
با ددانی نگر که دد نشوی
آنچه داری حساب نیک و بدست
و آنچه خواهی ولایت خردست
یا دری زن که قحط نان نبود
یا چنان شو که کس چنان نبود
دیده کو در حجاب نور افتد
ز آسمان و فرشته دور افتد
چاشنی گیر آسمان زمیست
میزبان فرشته آدمیست
روی ازین چار سوی غم برتاب
چند ازین خاک و باد و آتش و آب
حجره ای با چهار دود آهنگ
بر دل و دیده چون نباشد تنگ
دو دری شد چون کوی طراران
چار بندی چو بند عیاران
پیش ازان کت برون کنند ز ده
رخت بر گاو و بار بر خر نه
ره به جان رو که کالبد کندست
بار کم کن که بارکی تندست
مرده ای را که حال بد باشد
میل جان سوی کالبد باشد
وانکه داند که اصل جانش چیست
جان او بی جسد تواند زیست
تانپنداری ای بهانه بسیچ
کاین جهان و آن جهان و دیگرهیچ
طول و عرض وجود بسیارست
وانچه در غور ماست این غارست
هست چند آفریده زینها دور
کاگهی نیستشان ز ظلمت و نور
آفرینش بسی است نیست شکی
و آفریننده هست لیک یکی
نقش این هفت لوح چار سرشت
ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت
گر نه هفت ار چهار صد باشد
زیر یک داد و یک ستد باشد
اولین نقطه و آخرین پرگار
از یکی و یکی نگردد کار
در دویها مبین و در وصلش
در یکی بین و در یکی اصلش
هر دوی اول از یکی شد راست
هم یکی ماند چون دوی برخاست
هر که آید درین سپنج سرای
بایدش باز رفتن از سرپای
در وی آهسته رو که تیز هشست
دیر گیر است لیک زود کشست
گر چه در داوری زبونکش نیست
از حسابش کسی فرامش نیست
گر کنی صد هزار باز چست
نخوری بیش از آنکه روزی توست
حوضه ای دارد آسمان یخ بند
چند ازین یخ فقع گشائی چند
در هوائی کزان فسرده شوی
پیش از آن زنده شو که مرده شوی
آنکه چون چرخگرد عالم گشت
عاقبت جمله را گذاشت و گذشت
عالم هیچکس به هیچش کشت
چرخ پیچان به چرخ پیچش گشت
از غرضهای این جهانی خویش
باز برخور به زندگانی خویش
تا چو شمشیر و تیر جان آهنج
هرچ ازانت برد نداری رنج
از جهان پیش ازانکه در گذری
جان ببر تا ز مرگ جان ببری
خانه را خوار کن خورش را خرد
از جهان جان چنین توانی برد
در دو چیز است رستگاری مرد
آنکه بسیار داد و اندک خورد
هر که در مهتری گذارد گام
زین دو نام آوری برارد نام
هیچ بسیار خوار پایه ندید
هیج کم ده به پایگه نرسید
دره محتسب که داغ نهست
از پی دوغ کم دهان دهست
در چنین ده کسی دها دارد
که بهی را به از بها دارد
در جهان خاص و عام هر دو بسیست
نه که خاص این جهان ز بهر کسیست
چه توان دل در آن عمل بستن
کو به عزل تو باشد آبستن
هر عمارت که زیر افلاکست
خاک بر سر کنش که خود خاکست
بگذر از دام اوی و دیر مباش
منبرت دار شد دلیر مباش
زنده رفتن به دار بر هوسست
زنده بر دار یک مسیح بست
گر زمینی رسد به چرخ برین
هم زمینش فرو کشد به زمین
گر کسی بر فلک رساند تاج
هفت کشور کشد به زیر خراج
بینیش ناگهان شبی مرده
سر فرو برده درد سر برده
خاک بی خسف لاابالی نیست
گنج دانش ز مار خالی نیست
رطبی کو که نیستش خاری
یا کجا نوش مهره بی ماری
حکم هر نیک و بد که در دهرست
زهر در نوش و نوش در زهرست
که خورد؟ نوش پاره ای در پیش
کز پی آن نخورد باید نیش
نیش و نوش جهان که پیش و پسست
دردم و در دم یکی مگسست
نبود در حجاب ظلمت و نور
مهره خر ز مهر عیسی دور
کیست کو بر زمین فرازد تخت
کاخرش هم زمین نگیرد سخت
یارب آن ده که آرد آسانی
ناورد عاقبت پشیمانی
بر نظامی در کرم بگشای
در پناه تو سازش جای
اولش داده ای نکو نامی
آخرش ده نکو سرانجامی