148
شمارهٔ ۳۷
ندیدم در وطن روی نشاط آخر سفر کردم
بحمدالله دری جستم چو خود را دربدر کردم
غبار کعبۀ مقصود تا کحل البصر کردم
سراسر روی جانان بود بر هر سونظر کردم
زاکسیر غمی شد زرد رخسارم بحمدالله
که تعمیر خرابیهای خود با خشت زر کردم
دم مار است با زلف سیاه ایدل مکن بازی
علی الله اختیار خویش داری من خبر کردم
ز چشم خویشتن رشگ آیدم بر دیدن رویت
ز غیرت در نگاه اولین خونش هدر کردم