164
بخش ۲۰ - زبانحال از قول جناب سکینه به جناب علی اکبر
برادر ایمنم با تو در ایندشت
چو نالان بلبلی برطرف گلگشت
خوشم با تو کنون اما دریغا
که باید رفتن و واهشتن ایندشت
برادر چون کشم تنگت در آغوش
که خود زخم است از پا تا بناگوش
همه پیکان و تیر آید بخوابم
چو شب گیرم خیالت را در آغوش
برادر گلشن از تو گلخن از من
ره شام و جفای دشمن از من
بگلگشت جنان بالیدن از تو
بکنج بیکسی نالیدن از من
برادر غم یکی بودی چه بودی
اگر درد اندکی بودی چه بودی
غریبی و یتیمی و اسیری
از این سه گر یکی بودی چه بودی
برادر خواهری کش باب دلسوز
بدامن پرویدستی شب و روز
چنان دور از تو پاکوب بلا شد
که خون گرید بحالش دشمن امروز
برادر از جهان دل در تو بستم
ز دنیا رشتۀ الفت گسستم
گلی ناچیده زین باغ ایدریغا
ز دامان تو ببریدند دستم
برادر درد ها در سینه دارم
که بر خود سوزم و گفتن نیارم
برادر رفتی و آخر ندیدی
که چون شد کشته باب غمگسارم
برادر طاقتم بالله سر آمد
بنای صیرم از پای اندر آمد
سری بردار و یکدم در برم گیر
که قاتل در کف اینکه خنجر آمد