128
شمارهٔ ۸۶
بکش ایدوست نداریم ز حکم تو گزیر
گر بکیش تو گناه است ترحم با سیر
دوست با جان من آنکرد که ماهی بکتان
عشق با صبر من آن کرد که آتش بحریر
گفتم از حسرت عناب لبت خواهم مرد
گفت سیب ز نخم بین و دگر بار بمیر
گر بحکم سر زلفت ننهم گردن طوع
چکنم با که شکایت کنم از دست امیر
سر شوریده مپندار بخود باز آید
تا نه زان ناقۀ کاکل شنود بوی عبیر
غائب از ما مشو ایمهر درخشان که بعمر
با چراغت نتوان یافت در آفاق نظیر
پای من لنگ و سر آب بصد مرحله دور
چکند تشنه نمیرد به بیابان ز هجیر
یا رب اینخر من گل چشم جهان سیر کند
ز چه از روی نشود چشم من دلشده سیر
دلبر آمد بسر کشته خود لیک چه سود
طبل واپس بزن از شست کمان رفت چو تیر
طوق موئی به بناگوش زد و گفت ببوس
پی نبردم که همان قصۀ چاهست و ضریر
نبش زین پیش مزن بر دلم از ناوک ناز
ایجوان بخت بیندیش ز آه دل پیر
بعد مرگ ار شنوم بوی تو از باد صبا
آن کند با من خاکی که به یعقوب بشیر
من که در گوشۀ ابروی تو حبس نظرم
ایشهنشه نظر از حبس نظر باز مگیر
شعر سعدی همه دلبند و ملیح است ولیک
نیرّّ انظم تو کو برد ز خواجو و ظهیر
لب فرو بند ز نتشبیب و برافشان دُرتاب
ز ثنای شه مهر افسرا و رنگ غدیر
نقش برد از عمل آئینۀ حسن ازل
که ز نوک قلمش یافت هیولان تصویر
دارم امید که جرمم بعطا در گذرد
که خداوند کریم است و شه عذر پذیر