188
شمارهٔ ۵
چند دربند کشم ایندل هر جائی را
بیش از این صبر نباشد سر سودائی را
غمت آنروز که در کلبه دل بار انداخت
بادب عذر نهادیم شکیبائی را
مصحف روی تو با اینخط زیبا چه عجب
گر خط نسخ کشد دفتر زیبائی را
ناصحم گفت که چاهست در اینره هشدار
بست دیدار تو ام دیده بینائی را
صنما رشته جان بسته بنوش لب تست
مبر از آب برون ماهی دریائی را
خاکساران رهت را زنظر گاه مران
هیچ سلطان نکند منع تماشائی را
تا دگر تلخی بیجا نکند قند لبی
بتکلف بچشان مفتی حلوائی را
ترک این بت نتوان گفت زمن عذر برید
زاهد مسجد و قسیس کلیسائی را
از سر زلف دراز تو تمنا دارم
که زعمرم نشمارد شب تنهائی را
گل اگر ناز کند شیوه معشوقی اوست
گله از خار بود بلبل شیدائی را
تا هوای خط نوخیز تو در سر دارم
دوست دارم همه جا سبزه صحرائی را
رو حدیث لب دلبند بیاموز فقیه
کانحلاوت نبود دفتر دانائی را
کفر و دین گو سر خود گیر که زلف رخ او
بهم آمیخت مسلمانی و ترسائی را
گر ز شعری گذرد پایه شعرم چه عجب
که گذشته است زحد پایه دل آرائی را
نه گرفتاری نام و نه کله داری ننگ
نیر از دست مده عالم رسوائی را