145
شمارهٔ ۴۳
مگو جان بی سبب بر گردن از مویت رسن دارد
دلی گم کرده امیدی بر آن چاه ذقن دارد
سرآمد عمر دل در چین زلفش همچنان باقی
غریب آری بشهری گر رود دل در وطن دارد
یمین الله بر این گر تن دهد پیراهن نازش
توان گفتن که صد یوسف درون پیرهن دارد
گر از من سرگران دارد نگار گلرخم شاید
ز سوی زلف پرچین نسبتی با نسترن دارد
بناز ای کوه غم کز تیشه آهم سمر گشتی
که اینصیت و صدا را بیستون از کوهکن دارد
ندارد شهر سنگی در خور دیوانه عشقش
بطفلان گو دل شیدا سر دشت و دمن دارد
نه مرداست آنکه از دست غمت چون پیرزن نالد
که گر زخمی بدل دارد زشست تیر زن دارد
قدشرا باغبان گر نارون گفتم مرنج از من
که منتها بر این گر سرنهد بر نارون دارد
الا ای شوخ فرزانه مزن آنموی را شانه
که صد زنجیر دیوانه بهرچین و شکن دارد
دلا بکر سخن در گور کن کاینچارگان مادر
زنو زادن سترون گشت و هفت آباء عنن دارد
چو ققنس سوزد ار بر خود عجب نبود بسی نیر
وزین الحان گوناگون که در دل طبع من دارد