145
شمارهٔ ۳۴
زغمت خون دلی نیست که در جامم نیست
دور غم شاد اگر دور فلک رامم نیست
در فراق لب شیرین تو ایچشمه نوش
بلبت تلخی زهری نه که در کامم نیست
بیتو شامی اگرایوصل بصبح آوردم
خون بدست آر که دیگر طمع شامم نیست
آنچنان برده ز سر هوش من آندانه خال
که پیم رفته بدام و خبر از دامم نیست
ایکه انگار من از ناله شبگیر کنی
بچه آرام دهم دل که دل آرامم نیست
کفر زلف تو که ایمان مرا غارت کرد
گرش از دست دهم بهره ز اسلامم نیست
نام من رفت بعشق تو در آفاق هنوز
من و سرگرمی سودا خبر از نامم نیست
دست در حلقه آنزلف مسلسل نزنید
طاقت سنگ و تماشای در و بامم نیست
خیز تا رخت بسر منزل عنقا فکنیم
بیش از این حالت دمسازی انعامم نیست
کافرم من اگر از کوی تو برتابم روی
گرچه بر خوان تو مهمانم و اکرامم نیست
نیّر ار ساقی حشرم ندهد جام مراد
وای بر من که چو زاهد رگ ابرامم نیست
علی آنکعبه مقصود کز آغاز وجود
جز بسوی حرم درگهش احرامم نیست