143
شمارهٔ ۲۷
هوسم کشد نگارا ز حلاوت عتیبت
که بذوق دل ببوسم ز دهان دلفریبت
من اگر گنه ندارم تو بهانه گیر بر من
صنما که انس دارم بعتاب بی حسیبت
دل ساده لوح ما را بکمند مورچه حاجت
که بعشوه چو طفلان بخورد فریب سیبت
تو صنم گذشته زان بکمال لطف و خوبی
که دهد مشاطه زینت بنگار رنگ و زیبت
نه همین رقیب گفتت که بمدعی دهی دل
تو که خود بما نسازی چه شکایت از رقیبت
گنه از ادیب باشد که وفا نداد یادت
خود از اینحدیث ما را گله هاست با ادیبت
تو برفتی و برآنم که زجان وداع جویم
بچه کارم آید آنجان که نرفت در رکیبت
زخیال خویش باری دلمن بخواب خوشکن
چو امید نیست دیگر که ببینم عنقریبت
نه بخویش واگذارد دل ناشکیب ما را
نه بلا به نرم گردد دل سخت پرشکیبت
عجب است اگر نبازی دل خود بخویش جانا
چو در آبگینه بینی بشمائل عجیبت
تو بروز و شب برآنی که بخویشتن ببالی
گل من تو را چه پروا که بسوخت عندلیبت
سر خویش دار نیّر چو بکوی او نهی پا
که غرور بر نیارد ز فراز بر نشیبت