148
شمارهٔ ۱۹
امروز خرمن گل و نسرین و سوسنست
وینمونه بازغالیه و مشگ ولادنست
ای کز سرم میگذری باش یک زمان
کافشانمت بپای روانی که در تن است
زد آتشی به پرده ناموس سوز عشق
کامروز در جهان همه افسانه من است
آسوده نیست از شرر آهم آسمان
زلف تو تا بر آتش دل باد بیزن است
در حیرتم که اینهمه رودادنت چراست
برطره که خون جهانش بگردنست
گر ماه به تو لاف تقابل زند چه باک
حسن رخ تو بر همه چونمهر روشنست
در چین زلف روی تو پا در قفس همای
یا برگ گل بچنبر و یامه بخرمنست
بعد از توام چه حاجت صحرا و لاله زار
چون اشک لاله گونم و صحرای دامنست
گوش من و نصیحت دوران پیش بین
زین پس حکایت شتر و چشم سوزنست
نیر ملال دوست مبادا بروزگار
گر روزگار ما بتمنای دشمن است