119
شمارهٔ ۱۳۹
خنک آنشبی که او رخ بفروزد از شرابی
چکد از جگر مرا خون چو بر آتشی کبابی
تو خود ایغزال رعنا چه بلا شدی خدا را
که بدور چشم مست تو ندیده فتنه خوابی
چه شب است یارب امشب که در انتظار روزش
همه اختران شمردیم و نیامد آفتابی
بگرشمۀ نهانی بکنی هر آنچه دانی
نه مرا دل سئوالی نه ترا سر جوابی
اگر از لب تو بوسی بزدم مکن ترش رو
که کش آشنای دیرین نکشد بشکرّ آبی