106
شمارهٔ ۱۰۴
خم ابروی تو تا با مژه پیوست بهم
داد چین تا بختا تیر و کمان دست بهم
اینهمه خون دل خلق دلیرانه مریز
عاقبت سیل شود قطره چو پیوست بهم
نیست در ملک دل امروز بجز دست تو دست
که سر زلف تودست همه را بست بهم
چشمت از فتنه نیاساید و آخر ترسم
که جهانرا زند این ترک سیه مست بهم
غمزه خون دل هر صید که در شیشه گرفت
زلف او باز شد و یکسره بشکست بهم
مشت موئی و دو صد سلسله دل پیش درو
الله الله بچه سان بافته این شست بهم
گرد چشمت چه بلائی است که تامینگری
حشم نازو فسون داده همی دست بهم
نیّر آمادۀ تاراج دل ویران باش
زآنخط و خال و لب و زلف که بنشست بهم