136
شمارهٔ ۱۰
از حد گذشت جلوه فروهل نقاب را
زین تیره روز تر مپسند آفتاب را
معذورمی ایصنم همه گر تندی است وجور
مستی و از خطا نشناسی صواب را
میگفت دل چو میزدمش بوسه بر دهان
باید کشید تلخی این شکر اب را
تا شست چشم مست تو تیر و کمان گرفت
از چشم فتنه برد تمنای خواب را
گفتم میانه دولت چیست گفت هیچ
ای من ببوسم آن لب شیرین جواب را
بردی چو هوش من ز سر ایدوست دستگیر
دانی که اختیار نباشد خراب را
هرگز درم درآید و پندارمش که اوست
چون تشنه ای که آب شمارد سراب را
رشگ آیدم که افتد از او سایه بر زمین
ای آسمان دریچه به بند آفتاب را
زاهد ز ذوق حور برقص است و در نماز
دیگر مگو که عشق نباشد دواب را
نیر شکیب از او بتغافل توان نمود
از یاد تشنه گر بتوان برد آب را