شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۳۴ - رفتن اهلبیت رسالت بجانب کوفه
نیر تبریزی
نیر تبریزی( آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) )
134

بخش ۳۴ - رفتن اهلبیت رسالت بجانب کوفه

چون سحرگه قرص شید آمد برون
سر برهنه زین حجاب نیلگون
از جفای کوفیان کفر کیش
رو بکوفه هشت آن جمع پریش
ز ازدحام آن گروه بی تمیز
شد عیان در کوفه شور رستخیز
دختران و بانوان ماهوش
بر شترها چون اسیران حبش
بر فراز هودج آن مه پاره ها
همچو بر مهد سپهر استاره ها
پوشش او زنک آن جمع پریش
دود آه آتش دلهای ریش
بر سنان سرها رده اندر رده
با رخی تابان چو ماه چارده
خواجۀ سجاد چون شیر نزار
گردن از زنجیر سگساران فکار
مولوی باور ندارد این مقال
که بود مغلول دست ذوالجلال
سلسله جنبان امر کاف و نون
چون شود در بند زنجیری زبون
نی که چشمی کز رمد معلول نیست
نزد او دست خدا مغلول نیست
آنکه دستی نیست روی دست او
کی بود این رشته ها پابست او
چونرضای دوست زنجیر است و دام
بایدش بردن بگردن تا بشام
چونکه جان خسته خوشدارد حبیب
فرض باشد جان سپردن بی طبیب
ور بدیرت میکشد او از حبیزز
رفت باید بر هیون بی جهیز
خامه کوته کن که شد قصه دراز
بازگو از پرده پوشان حجاز
کوفیان کور دل گرم نظر
در تلاوت شاهرا بر نیزه سر
جان فدای پای آن بیدار کهف
سر ز تن دور و بلب آیات صحف
ناطقی که خود کلام الله بود
طرفه نبود از وی این صیت و سرود
کز خودی بگذشته در راه خدا
زانطرف آورده این صیت و صدا
خواست حارث بردن آن سر با غلول
پس به نطق آمد سر سبط رسول
گفت مهلاً مهلاً ای پور و کید
نیست عنقا در خور انیدام کید
هل که تا با سر نرم سر عهد دوست
کاین سر پر شور سرگردان اوست
نیست در نزد خدای ذوالمنم
بر ز گشتن سر به نیزه بردنم
باش تا پیماید اینقوم شریر
با غل آتش ره بئس المصیر
اندرین صحرا سر پر شور من
بهر کاری داده سر منظور من
چونکه مقصود اوست ای پور و کید
صد چنین صحرا بسر باید دوید
هل فرو ریزند از بام و درم
کوفیان سنگ ملامت بر سرم
ستر کبرا دختر شیر خدا
چون شنید از نیزه آنشه را صدا
باخت از دل طاقت آنرشک قمر
موکنان بر چوب محمل کوفت سر
شد روان چون ژاله بر برک گلشن
خون ناب از خوشه های سنبلش
یا نه گفتی شد روان شمع افق
از شفق در زیر گلناری تتق
درج امل از عقد گوهر باز کرد
درد دل با شاه عشق آغاز کرد
کایسرت سرمایۀ سودای من
آتش عشق تو سر تا پای من
هجر و وصلت آتش سوزان بجد
من در آتش در میان ایندو ضد
نه توانم دیدنت بر نیزه سر
نه شکیبی کز تو برگیرم نظر
تا شد از سر سایه ات ای داورم
بخت گردون خاک عالم بر سرم
سوخت دور از تو فلک کاشانه ام
میکشد اکنون سوی ویرانه ام
میکشد شور سرت ایشاه عشق
گه سوی کوفه گهم سوی دمشق
نه برخ برقع نه بر سر معجرم
شوی این سر تا چه آرد بر سرم
تو قتیل و زنده من خاکم بسر
الحذر زیندور داران الحذر
کوفیان کردند با افسوس و ویل
خون روان از دیده بر دامن چو سیل
جمله گفتند این دریغ و ای فسوس
کی سزای نیزه بودند این رؤس
یا کجا بود این اسیریرا جری
بانوان خاندان حیدری
گفت سجاد آن امام راستین
الله الله ای گروه قاسطین
نه به خون ما سپاه انگیختن
نه زدیده اشک ماتم ریختن
خود کشید و خود همی گرئید زار
عارتان باد ای گروه بدشعار
دخت زهرا اختر برج شرف
عندلیب بوستان لو کشف
منطقش گویا ز نطق بوتراب
در فصاحت زادۀ ام الکتاب
چون پدر لب بر تکلم برگشود
گفت مهلاً ای بقایای ثمود
جای حیرانی است اینویل و عویل
دستها ناشسته از خون قتیل
در غم آن شمعهای دلفروز
اشگها جاریست بر دامن هنوز
خوش بنقص عهد بشتافتید
رشتۀ خود باژگونه تافتید
زاد بس زشتی فرستادید پیش
بهر فردا ای گروه کفر کیش
آری آری این خروش و این نحیب
بر چنین کار خطا نبود عجیب
آنکه باشد ثار حق بر گردنش
گریه ها بسیار باید کردنش
مجرمیکه شافعش از وی بربست
تا بحشرش خون همی باید گریست
هیچ میدانید ای قوم عتیل
که چه کردستید با ختم رسل
داغ آن گلها که گردیدش بخاک
چه جگرها کز پیمبر کرد چاک
چشم شرم از روی او بردوختید
سر ناموس نبوت سوختید
مر فرو هشتید در صحرا و کوه
پرده پوشان کریمات الوجوه
آری ای کافردلان زاری کنید
خاک بر سر زین تبه کاری کنید
که خطای دست خون آلودتان
کرد بر خسران مبدل سودتان
زود باشد کایگروه تیره بخت
بارخواری آرد این ناخوش درخت
گر شگفت آمد که چرخ نیلگون
چون نبارد بر زمین از دیده خون
باش کاید روز عدل راستین
دست قهر ذوالجلال از آستین
خون خود را خویش خونخواهی کند
انتظار غیرت اللهی کند
دادخواهی اندکی گر دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
گرد و روزی رفت دور روزگار
بر مراد خصم چیز نابکار
ظل زائل را نشاید اتکال
که بمرصاد است قهر ذو الجلال
آنکه دانش ایمن است از هلک و موت
کی ز خونخواهیش باشد بیم فوت
دید سجادش چو دیک دن بجوش
گفت با وی مهلاً ایعمه خموش
حمد که هستی تو ای پاکیزه جیب
بی معلم عالمۀ اسرار غیب
هست باقی راز ماضی اعتبار
که نماند کس بگیتی پایدار
مرغ روحی کو برون رفت از قفس
گریه و زاریش نارد باز و پس