شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
نیر تبریزی
نیر تبریزی( آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) )
150

بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

آفرینش را چو فتح الباب شد
نور احمد مهر عالم تاب شد
رست از او نور امامان وفی
شد بروج سیر آن نور صفی
پس برآمد نور پاک فاطمه
آن مبارک فاتحت را خاتمه
چارده هیکل چو شد از وی درست
نور پاک انبیا زان نور رست
پس بترتیب مراتب زان صور
شد همه ذرات اکوان جلوه گر
آری آری طلعت الله نور
این چنین آئینۀ دارد ضرور
چون پدید آرندۀ بالا و پست
آزمایش خواست از قول الست
بر بلی و لازبانها باز شد
نوری و ناری ز هم ممتاز شد
نوریان مأوی بعلیین گرفت
ناویان جادرتک سجن گرفت
ناگهان پیک خداوند جلیل
در نفوس افکند صیت الرحیل
گفت کی مرغان بستان الست
هین فرود آئید از بالا به پست
از بیابان تجرد خم زنید
خیمه در آب و گل آدم زنید
کشت زار است اینچنین خاک و آب
دانه فعل این نفوس مستطاب
تا نپا شد دانه را در آب و گل
برزگر وقت درو ماند خجل
تا نکارد تخم را در آب و خاک
برنچیند باغبان از نخل و تاک
تا نگیرد عکس در آئینه جا
کس نیابد زو نشان اندر هوا
تا بدیواری نتابد آفتاب
پرتو او کس نبیند جز بخواب
پس نفوس از زبر و بالا پر گشود
جمله در چاه طبیعت شد فرود
در حضیض چه شکست آن بال و پر
که پریدندی بدان در اوج ذر
چون عجین طینت زیبا و زشت
دست سلطان ازل در هم سرشت
شد دفین آن شمعهای مشتعل
در شبسان مزاج آب و گل
چون هیولا شد مصور یا صور
هر یک از مشکوه خود شد جلوه گر
لیک طبع اختلاط آن سرشت
شد مؤثر در مزاج خوب و زشت
نور و ظلمت چون بهم آمد قرین
این از آن رنگی پذیرفت آن از این
لاجرم در طبع احرار و عبید
شد تقاضای تبه کاری پدید
پس ندا آمد زاوج کبریا
با گروه انبیا و اوصیا
کای گروه منهیان با شکوه
این سیه روئی که شوید ز بنوجوه
برنیامد این ندا را کس مجیب
جز قتیل حق حبیب ابن الحبیب
آن خلیل حلم و ایوب بلا
نوح طوفان و حسین کربلا
زانکه از ارکان عرش استوا
رکن عقل از نور احمد شد بپا
رکن روح از نور پاک مرتضی
حکمت آموز دبستان قضا
رکن نفسی قائم از نور حسن
رکن طبعی از حسین ممتحن
چون در اینجا بود خلط طینتین
می نبود آنجا بجز ذکر حسین
کاوست رب النوع اینرکن وثیق
قصه کوته به که شد معنی دقیق
این سخن در خورد فهم شام نیست
راه عشق است اینره حمام نیست
گفت حق کایشافع خرد و بزرگ
این شفاعتر است شرطی بس سترک
هر که در این ره فنا فی الله نشد
بر سریر جرم بخشی شه نشد
بایدت در راه دین ای مقتدا
کرد جان بهر گنهکاران فدا
شست از فرزند و مال و عز و جاه
دست تا باشی ضعیفانرا پناه
آفتابا هین ز شرق نیزه سر
باز کش کاین ظلمت آید مستتر
دست از دست برادر شوی چبر
وین زپا افتادگانرا دست گیر
پیکر فرزند کن در خون غریق
می نشان از آتش دوزخ حریق
شیر بر اصغر ده از پستان تبر
تشنگانرا کن ز جوی شیر سیر
بر کف داماد از خون نه خضاب
نقش جرم عاصیان میزن بر آب
پای بیمارت بغل چون بنده کن
ای مسیحا مردگانرا زنده کن
خواهران و دختران میده اسیر
وین اسیران را رها کن از سعیر
باز زن بر خیمه آتش ای سلیل
می بکن آتش گلستان بر خلیل
هین بر آن کشتی بخون در کربلا
نوح را برهان ز طوفان بلا
تشنه لب باز آی بیرون از فرات
ده هزاران خضر را آب حیات
منجی افتادگان در چه توئی
خون بدست آور که ثار الله توئی
پشت پای لابنه خرگاه زن
خیمه در صحرای الا الله زن
غرقه درخون با تن صدپاره باش
بر گناه مجرمان کفاره باش
کاین چنین خونی بیاید ایهمام
تا کند این ناتمامان را تمام
قلب اکوانی تو در خون باش غرق
خاک ماتم زیر عالم را بفرق
کاین سیه روئی ز افراد بشر
می نشوید غیر آب چشم تر
گفت آنشاه سریر ارتضا
کانچه گفتی جمله را دارم رضا
ترک مال و ترک جان و ترک اهل
چون توئی جانان بسی سهل است سهل
من خود از خود نیستم زان تو ام
هر چه گوئی بنده فرمان توام
باده ام خونست و ساقی دست عشق
مست عشقم مست عشقم مست عشق
گفت ایزد کایشه احمد سرشت
عهد خود را نامه باید نوشت
پس نوشت او نامۀ با دست خویش
مهر بر وی برنهاد و داشت بیش
جدّ و باب و مام فرزندان راد
مر گواهیرا بر او خاتم نهاد
گفت حق کایشمع بزم روشنم
شاد زی که خون بهای تو منم
هر چه در پاداش اینعهد درست
خواهی از ما خواه یکرزان تست
گفت شه صادق نیم ایذوالمنن
در وفا گر از تو خواهد جز تو من
پس سپرد آنعهد ز آن بزم بلا
عاشقانه راند سوی کربلا