شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۲
نصرالله منشی
نصرالله منشی( باب القرد و السلحفاة )
171

بخش ۲

در جزیره ای بوزنگان بسیار بودند، و کارداناه نام ملکی داشتند. با مهابت وافر و سیاست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل. چون ایام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پیری در اطراف پیدا آمد و اثر خویش در قوت ذات و نور بصر شایع گردانید.
و عادت زمانه خود همین است که طراوت جوانبی بذبول پیری بدل کند و ذل درویشی را بر عز توانگری استیلا دهد.
خویشتن را در لباس عروسان بجهانیان می نماید و زینت و زیور مموه بر دل و جان هریک عرض می دهد. آرایش ظاهر را مدد غرور بی خردان گردانیده است و نمایش بی اصل را مایه شره و فریب حریصان کرده، تا همگان در دام آفت او می افتند و اسیر مراد وهوای او می شوند، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دناءت طبع و سستی عهدش بی خبر
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پرزهر
در غرورش، توانگر ودرویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
و خردمند بدین معانی الفتات ننماید، ودل در طلب جاه فانی نبندد، و روی بکسب خیر باقی آرد، زیرا که جاه و عمر دنیا ناپای دار است، و اگر از مال چیزی بدست آید هم بر لب گور بباید گذاشت تا سگان دندان تیز کرده در وی افتند که «میراث حلال است. »
چیست دنیا و خلق و استظهار؟
خاکدانی پر از سگ و مردار
بهریک خامش این همه فریاد
بهر یک توده خاک این همه باد
هست مهر زمانه پرکینه
سیر دارد میان لوزینه
در جمله ذکر پیری و ضعف کارداناه فاش شد، و حشمت ملک و هیبت او نقصان فاحش پذیرفت. ا زاقربای وی جوانی تازه در رسید که آثار سعادت در ناصیت وی ظاهر بود، و مخایل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پیدا، و استحقاق وی برتبت پادشاهی و منزلت جهان داری معلوم، و استقلال وی تقدیم ابواب سیاست و تمهید اسباب ایالت را مقرر.
و بدقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تالف و مراعات رعیت پیشه کرد، تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت، و دلهای همه برطاعت و متابعت او بیارامید، پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد. بیچاره را باضطرار جلا اختیار کرد و بطرفی از ساحل دریا کشید، که آنچا بیشه ای انبوه بود و میوه بسیار. و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید، و بقوتی که از ثمرات آن حاصل می آمد قانع گشت، و توشه راه عقبی بتوبت وا نابت می ساخت، و بضاعت آخرت بطاعت و عبادت مهیا می کرد.
بار مایه گزین که برگذرد
این ههم بارنامه روی چند
و در زیر آن درخت باخه ای نشستی و بسایه آن استراحت طلبیدی. روزی بوزنه انجیر می چید، ناگاه یکی در آب افتاد آواز آن بگوش او رسید، لذتی یافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد. و هر ساعت بدان هوس دیگری بینداختی وبآواز تلذذی نمودی. سنگ پشت آن می خورد و صورت می کرد که برای او می اندازد. و این دل جویی و شفقت در حق او واجب می دارد. اندیشید که بی سوابق معرفت این مکرمت می فرماید، اگر وسیلت مودت بدان پیوندد پوشیده نماند که چه نوع اعزاز وا کرام می فرماید، و چنین ذخیرتی نفیس و موهبتی خطیر از صحبت او بدست آید. بوزنه را آواز داد و صحبت خود برو عرضه کرد. جوانی نیکو شنید و اهتزاز تمام دید و هریک ازیشان بیک دیگر میلی بکمال افتاد؛ و مثلا چون یک جان می بودند در دو تن و یک دل در دو سینه.
مثل المصافاة بین الماء و الراح.
هم وحشت غربت از ضمیر بوزنه کم شد و هم باخه بمحبت او مستظهر گشت.
و هر روز میان ایشان زیادت رونق و طراوت می گرفت و دوستی موکد می گشت. و مدتی برین گذشت.