145
بخش ۱۴ - حکایت زن مرزبان و غلام
مرزبانی بود مذکور، و بهارویه نام زنی داشت چون ماه روی،چون گل عارض و چو سیم ذقن در غایت حسن و زیبایی و جمال و نهایت صلاح و عفاف، اطرافی فراهم و حرکاتی دل پذیر، ملح بسیار و لطف بکمال.
غلامی بی حفاظ داشت و بازداری کردی. او را بدان مستوره نظری افتاد، بسیار کوشید تابدست آید،البته بدو التفات ننمود. چون نومید گشت خواست که در حق او قصدی کند، و در افتضاح او سعی پیوندد. از صیادی دو طوطی طلبید و یکی را ازیشان بیاموخت که «من دربان را در جامه خواجه خفته دیدم با کدبانو. » و دیگری را بیاموخت که «من باری هیچ نمی گویم. » در مدت هفته ای این دو کلمه بیاموختند. تا روزی مرزبان شراب می خورد بحضور قوم، غلام درآمد و مرغان را پیش او بنهاد. ایشان بحکم عادت آن دو کلمت می گفتند بزبان بلخی، مرزبان معنی آن ندانست لکن بخوشی آواز و تناسب صورت اهتزاز می نمود. مرغان را بزن سپرد تا تیمار بهتر کشد.
و یکچندی برین گذشت طایفه ای از اهل بلخ میهمان مرزبان آمدند. چون از طعام خوردن و یکچندی برین گذشت در مجلس شراب نشستند. مرزبان قفص بخواست، و ایشان برعادت معهود آن دو کلمه می گفتند. میهمانان سر در پیش افگندند و ساعتی در ی: دیگر نگریست. آخر مرزبان را سوال کردند تا وقوفی دارد برآنچه مرغان می گویند. گفت: نمی دانم چه می گویند، اما آوازی دل گشای است.
یکی از بلخیان که منزلت تقدم داشت معنی آن با او بگفت، و دست از شراب بکشید، و معذرتی کرد که: در شهر ما رسم نیست در خانه زن پریشان چیزی خوردن. در اثنای این مفاوضت غلام آواز داد که: من هم بارها دیده ام و گواهی می دهم. مرزبان از جای بشد، و مثال داد تا زن را بکشند. زن کسی بنزد او فرستاد و گفت:
مشتاب بکشتنم که در دست توام
عجلت از دیو نیکو نماید، و اصحاب خرد و تجربت در کارها، خاصه که خونی ریخته خواهد شد، تامل و تثبت واجب بینند، و حکم و فرمان باری را جلت اسماوه و عمت نعماوه امام سازند: یا ایها الذین آمنوا ان جاءکم فاسق بنبا فتبینوا. و تدارک کار من از فرایض است، و چون صورت حال معلوم گشت اگر مستوجب کشتن باشم در یک لحظه دل فارغ گردد. و این قدر دریغ مدار که از اهل بلخ پرسند که مرغان جز این دوکلمت از لغت بلخی چیزی می دانند. اگر ندانند متیقن باشی که مرغان را این ناحفاظ تلقین کرده ست،که چون طمع او در من وفا نشد، و دیانت من میان او و غرض او حایل آمد، این رنگ آمیخت. و اگر چیزی دیگر بدان زبان می بتوانند گفت بدان که من گناه کارم و خون من ترا مباح.
مرزبان شرط احتیاط بجای آورد، و مقرر شد که زن ازان مبراست. کشتن او فروگذاشت و بفرمود تا بازدار را پیش آوردند. تازه درآمد که مگر خدمتی کرده است، بازی دردست گرفته. زن پرسید که:تو دیدی که من این کار می کردم؟ گفت:آری دیدم. بازی که در دست داشت بر روی او جست و چشمهاش برکند. زن گفت: زن گفت:سزای چشمی که نادیده را دیده پندارد اینست، و از عدل و رحمت آفریدگار جلت عظمته همین سزد.
بد مکن که بدافتی چه مکن که خود افتی
و این مثل بدان آوردم تا معلوم گردد که بر تهمت چیرگی نمودن در دنیا بی خیر و منفعت و با وبال و بتبعت است.