101
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶
ز بند آز به جز عاقلان نرسته ستند
دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته ستند
طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جسته ستند
گوزن و گور که استام زر نمی جویند
زقید و بند و غل و برنشست رسته ستند
و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش
چو بندگان ذلیل و حقیر بسته ستند
پراپرند زطمع بازو، جغدکان بی رنج
نشسته اند ازیشان طمع گسسته ستند