113
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷
چون همی بوده ها بفرساید
بودنی از چه می پدید آید؟
زانکه او بوده نیست و سرمدی است
کانچه بوده شود نمی پاید
وانچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرساید؟
پس جهان تا ابد بفرساید
گر نفرساید ایچ نفزاید
گرهی را که دست یزدان بست
کی تواند کسی که بگشاید؟
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت شوی چون زاید؟
هر کسی جز خدای در عالم
گر به جای زنان بود شاید
وین کهن گشته گند پیر گران
دل ما می چگونه برباید!
ای خردمند، پس گمان تو چیست
کاین دوان آسیا کی آساید؟
آنگهی کانچه نیست بوده شود
یا چو این بوده ها فرو ساید؟
دل به بیهوده ای مکن مشغول
که فلان ژاژ خای می خاید
در طعامی چرا کنی رغبت
که اگر زان خوری تو بگزاید؟
گر بماند جهان چه سود تو را؟
ور نماند تو را چه می باید؟
هر که رغبت کند در این معنی
دل بباید که پاک بزداید
زانکه چون دست پاک باشد سخت
همی از انگبین نیالاید
گرد این کار جز که دانا را
گشتن او خرد نفرماید
وانکه با زشت روی دیبه و خز
گر چه خوب است خود بننماید
هر که مر نفس را به آتش عقل
از وبال و بزه بپالاید
شاید آنگه کز این جوال به کیل
اندک اندک برو بپیماید
و گرش نیست مایه، بر خیره
آسمان را به گل نینداید
نرسد برچنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید
ای گراینده سوی این تلبیس
شعر من سوی تو چه کار آید؟
تو که بر خویشتن نبخشائی
جز تو بر تو چگونه بخشاید؟
گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنین کار را بیاراید
تبر پند من به جهد و به رفق
شاخ جهل تو را بپیراید
منگر سوی آن کسی که زبانش
جز خرافات و فریه ندارید
بخلد پند چشم جهل چنانک
روی بدبخت دیبه بشخاید