شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷
ناصرخسرو
ناصرخسرو( قصاید )
124

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷

جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند
یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟
عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور
گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟
ور در جهان نیند علی حال غایبند
ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟
گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند
ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند
وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند
گرچیز نیستند برون از مزاج تن
امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند
ور لاشی اند فعل نیاید ز چیز نه
وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند
آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض
داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند
زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد
کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند
اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب
غافل نه اند اگرچه بدین دامگه درند
گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر
عالم درخت برور و ایشان برو برند
درهای رحمتند حکیمان روزگار
وینها که چون خرند همه از پس درند
اینها که چون ستور نگونند نیست شان
زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند
این آفروشه ای است دو زاغ است خوالگرش
هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند
وین خیمهٔ کبود نبینند وین دو مرغ
کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند
دانند عاقلان جهان کاین کبوتران
آب و خورش همی همه از عمر ما خورند
چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ
پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟
تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید
چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟
تا چند بنگرند و بگردند گرد ما
این شهره شمع ها که بر این سبز منظرند؟
این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر،
از کردگار ما به سوی ما پیامبرند
گویندمان به صورت خویش این همه همی
کایشان همه خدای جهان را مسخرند
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند
گوید همی قیاس که درهای روزی اند
اینها و دست های جهان دار اکبرند
تا خاک را خدای بدین دست های خویش
ایدون کند که خلق درو رغبت آورند
سحری است این حلال که ایشان همی کنند
زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند
روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی
این دست ها همی بنبیسند و بسترند
تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند
زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند
چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد
بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه به بودش اندر آغاز دفترند
آنها که نشنوند همی زین پیمبران
نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند
بر خواب و خورد فتنه شده ستند خرس وار
تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند
مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند
اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور
هرچند بر ستور خداوند و مهترند
زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند
گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز
اینها همه به سوی خردمند بی سرند
هنگام خیر سست چو نال خزانیند
هنگام شر سخت چو سد سکندرند
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان
لیکن به پیش میر به کردار چنبرند
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند
ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار
همواره شان به دین و به دنیا همی درند
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم
گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند
گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند
وینها ضیاع و ملک یتیمان همی برند
اینها که دست خویش چو نشپیل کرده اند
اندر میان خلق مزکی و داورند
بی رشوه تلخ و بی مزه چون زهر و حنظلند
با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند
ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه
هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟
از راه این نفایه رمهٔ کور و کر بتاب
زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند
این راه با ستور رها کن که عاقلان
اندر جهان دینی بر راه دیگرند
آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین
بار درخت احمد مختار و حیدرند
آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر
جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند
آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش
بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند
آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان
زین بی کناره و یله گوباره بگذرند
گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود
مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند
آفات دیو را به فضایل عزایمند
و اعراض علم را به معانی جواهرند
بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل
باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند
ای حجت زمین خراسان بسی نماند
تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند
همچون تو نیستند اگر چند این خزان
زیر درخت دین همه با تو برابرند
تو مغز و میوهٔ خوش و شیرین همی خوری
و ایشان سفال بی مزه و برگ می خورند