121
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷
بلی، بی گمان این جهان چون گیاست
جز این مردمان را گمانی خطاست
ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده است همواره بیشی و کاست
اگر هرچه بفزاید و کم شود
گیا باشد، این پیر گیتی گیاست
ولیکن گیا را بباید شناخت
ازیرا سخن را درین رویهاست
جهان گر یکی گوز نیکو شود
بدان گوز در مغز مردم سزاست
وگر چند مائیم مغز جهان
گیا چون نکو بنگری مغز ماست
گیا همچو دانه است و ما آرد او
چو بندیشی، و این جهان آسیاست
بخواهد همی خوردمان آسیا
به دندان مرگ، ای پسر، راست راست
فنامان به دندان مرگ اندر است
به دندان ما در گیا را فناست
ولیکن چو زنده است در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست
گیا پیشکار خداوند ماست
که بر پادشاهان همه پادشاست
بدو زنده گشته است مردار خاک
اگر دست یزدانش گویم رواست
اگر مرده را زنده کردی مسیح
چنان چون برین قول ایزد گواست
به یک دانه گندم در، ای هوشیار،
مسیحیت بسیار و بی منتهاست
نه مرده است هرگز نه میرد گیا
که مر زندگی را گیا کیمیاست
میان دو عالم گیا منزلی است
که بوی و مزه و رنگ را مبتداست
گیا سوی هشیار پیغمبری است
که با خالق و خلق پاک آشناست
گیا را پدر دان درست، ای پسر،
وگر من پدرتم گیا خود نیاست
نه فانی نه باقی گیاه است ازانک
بقا و فنا را درو التقاست
به شخص است فانی و باقی به نوع
پس این گوهر عالی و پربهاست
ازو زاد حیوان و مردم وزین
چنو هر کسی بربقا مبتلاست
بیا تا بقا را مهیا شویم
که اینجای بس ناخوش و بی نواست
جهان گرچه از راه دیدن پری است
ز کردار دیو است و نر اژدهاست
کرا خواند هرگز که ش آخر نراند
نه جای محابا و روی و ریاست
همه بیشی او بجمله کمی است
همه وعدهٔ او سراسر هباست
کجا نقطهٔ نور بینی درو
یکی دود چون دیوش اندر قفاست
درختان نیکیش را بر بدی است
به زیر سر نعمتش در بلاست
نه آن تو است، ای برادر، درو
هر آنچه ش گمانی بری کان تو راست
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست
چو از عادت او تفکر کنی
همه غدر و مکر و فریب و دهاست
پس آن به که بگریزی از غدر او
کزو خیر هرگز نخواهدت خاست
مگر طاعت ایزد بی نیاز
که او راست فرمان و تقدیر و خواست
دو رهبر به پیش تو استاده اند
کزایشان یکی عقل و دیگر هواست
خرد ره نمایدت زی خشندیش
ازیرا خرد بس مبارک عصاست
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست
به طاعت همی کوش و منشین بران
که گوئی «از ایزد مرا این قضاست»
به طاعت شود پاک زنگ گناه
ازیرا گنه درد و طاعت شفاست
نه نومید باش و نه ایمن بخسپ
که بهتر رهی راه خوف و رجاست
دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ
سوی عاقلان مر زبان را زناست
حذر کن ز مکر و حسد، ای پسر،
که این هر دو بر تو وبال و وباست
بدانچه ت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست
به هر خیر دو جهانی امیددار
گر از بند آزت امید رهاست
اگر جفت آزی نه آزاده ای
ازیرا که این زان و آن زین جداست
در رستگاری به پرهیز جوی
که پرهیز بهتر ز ملک سباست
گزین کن جوانمردی و خوی نیک
که این هر دو از عادت مصطفاست
سخاوت نشان گر ثنا بایدت
که بار درخت سخاوت ثناست
به از بر درخت سخاوت ثنا
به گیتی درختی و باری کجاست
خرد جوی و جانت از هوا دور دار
ازیرا هوا چشم دل را عماست
دلت هیچ راحت نخواهد چرید
اگر گرد او مر هوا را چراست
سوی شعر حجت گرای، ای پسر،
اگر هیچ در خاطر تو ضیاست
که دیبای رومی است اشعار او
اگر شعر فاضل کسائی کساست