93
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴
از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین،
بر اسپ هوا کرد دلت بار دگر زین؟
دین است نهال شکر حکمت، پورا،
بنشانش و به هر وقت ازو بار شکر چین
مر بند هوا را به جز از حکمت نگشاد
حکمت برد از عارض و رخسار چو زر چین
این است تو را منزل و زاد، ای سفری مرد
برگیر، هلا، زاد و همه بار سفر زین
طین است تو را اصل، بلی، لیکن بنگر
کان چیست کزو گشت چنین یار هنرطین
ای رفته چهل سال به تن در ره دنیا،
گمراه چرا شد دل هشیار تو در دین؟
راهت بنمایم سوی دین گر تو نگیری
اندر دل از این پند پدروار پدر کین
دار گذر است اینت، به پرهیز و به طاعت
بشتاب و بپرهیز و رو از دار گذر هین
بنداز تبرزین، چو طبرزد بشنو پند
چون من به طبرزد که کند کار تبرزین؟