شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵
ناصرخسرو
ناصرخسرو( قصاید )
110

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵

امهات و نبات با حیوان
بیخ و شاخند و بارشان انسان
بار مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان
چون سخن گوی بود آخر کار
جز سخن چون روا بود ساران؟
تخم ما بی گمان سخن بوده است
خوبتر زین کسی نداد نشان
نه سخن کمتر از یکی باشد
نه بگوید کم از دو حرف زبان
یک سخن باد و حرف خویش چنانک
خرد و جان ز وحدت یزدان
این جهان هم بدان سخن ماند
حرف او ساکن است یا جنبان
وان سخن را مثل به مردم زن
حرفها را نبات با حیوان
آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز
چیزها را حروف او بنیان
وانچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان
به سخن مردم آمده است پدید
به سخن جان او رسد به جنان
سخن اول آن شریف خرد
سخن آخر آن عزیز قران
سخنت اول و سخنت آخر
سخنی خوب شو در این دومیان
این جهان کثیف چون تن توست
جان این تن از آن لطیف جهان
نعمت این بخور به صورت جسم
نعمت آن ببر به سیرت جان
تنت را مادر این زمین و، فلک
پدر او و هر دوان حیران
جانت را مادر و پدر گشتند
نفس و عقل شریف جاویدان
این فرودین بدین دو باز رسید
آن برین را بدان دو باز رسان
تن تو چون بیافت صورت این
نعمت این همه بیافت بدان
جانت ار یابد از خرد صورت
هم جنان یافتی و هم ریحان
صورت جان تو شناختن است
مر فلان را حقیقت از بهمان
آنکه معقول هست چون بهمان
وین که محسوس نام اوست فلان
جفت ها را ز طاق بشناسی
به غلط نوفتی درین و دران
جفت را جفت و طاق دان زنخست
با صفت جفت و بی صفت به عیان
حد و محدود جفت یکدگرند
نیست با هست چون مکین و مکان
عقل و معقول هردوان جفتند
همگان جفت کردهٔ سبحان
طاق با جفت هر دوان مقهور
پر از ایشان دو قاهر ایشان
باز جفت است قاهر و مقهور
زانکه توحید نیست زیر بیان
چون بدانی حدود جفتی ها
برتر آئی ز پایهٔ حیوان
ای برادر، شناخت محسوسات
نردبانی است اندر این زندان
تو به پایه ش یکان یکان برشو
پس بیاسای بر سر سولان
سر آن نردبان و معقول است
که سرائی است زنده و آبادان
آن همه نور و راحت و نعمت
وین همه رنج و ظلمت و نیران
نیست مرگ است و هست هست حیات
نیست کفرست و هست هست ایمان
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان
جهل مانند نیست و علم چو هست
جهل چون درد و علم چون درمان
هست ماند به علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان
وانکه از نیست هست کردندش
او به راحت رسد همی زهوان
وانکه او هست و نیست خواهد شد
سوی زندان کشندش از بستان
نیست را هست صنع یزدان کرد
هست را نیست صنعت شیطان
ای اخی دوزخ و بهشت ببین
بی گمان شو ز مالک و رضوان
آنچه دانا بداندش هست است
کس ندانست نیست را سامان
هست و دانش قرین و جفتانند
نیست یا جهل هردوان زوجان
به با هست جفت و بد با نیست
به بهی ی جان ز نیستی برهان
جهد کن تا ز نیست هست شوی
برهانی روان ز بار گران
بهتر جانور همه مردم
بهتر از مردمان امام زمان
حیوانی که خوی ما گیرد
قیمتش برتر آید از دگران
گر بگیریم خوی بهتر خلق
از ثری برشویم زی کیوان
بهترین زمانه مستنصر
که عیال ویند انسی و جان
دل او داد را بهین رهبر
امر او خلق را مهین میزان
داد و دانش به عز او زنده است
دین و دنیا به نور او رخشان
جوهر عقل زیر گفتهٔ اوست
گر کسی یافت مر خرد را کان
فتح را نام اوست فتح بزرگ
به مثالش خیال بسته میان
سوی او شو اگر ندیده ستی
ملک داوود و حکمت لقمان
کمترین چاکرش چو اسکندر
کمترین حاکمش چو نوشروان
چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان
ایمنی در بزرگ ملکت او
گستریده فراخ شادروان
کعبهٔ جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی درو مهمان
گرد او گر طواف خواهی کرد
جان بشوی از پلیدی عصیان
گر تو از گوسپند او باشی
بخوری آب چشمهٔ حیوان
ای رسیده ز تو جهان به کمال
ای مراد از طبایع و دوران
بنده را دستگیر باش به فضل
به خراسان میانهٔ دیوان
تخم دادی مرا که کشت کنم
نفگنم تخم تو به شورستان
چون کشاورز خوگ و خار گرفت
تخم اگر بفگنم بود تاوان
گوسپندی که خوی خوگ گرفت
بر نیدیشد از ضعیف شبان