104
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵
اگر با خرد جفت و اندر خوریم
غم خور چو خر چندو تاکی خوریم؟
سزد کز خری دور باشیم ازانک
خداوند و سالار گاو و خریم
اگر خر همی کشت حالی چرد
چرا ما نه از کشت باقی چریم؟
چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مریم
فرو سو نخواهیم شد ما همی
که ما سر سوی گنبد اخضریم
گر از علم و طاعت برآریم پر
از این جا به چرخ برین بر پریم
به چرخ برین بر پرد جان ما
گر او را به خورهای دین پروریم
نه ایم ایدری ما به جان و خرد
وگر چند یک چندگاه ایدریم
به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان زان به بند اندریم
بلی بندو زندان ما عنصر است
وگر چند ما فتنه بر عنصریم
به بند ستوری درون بسته ایم
وگر چند بسته بدان گوهریم
به زندان پیشین درون نیستیم
نبینی که بر صورت دیگریم؟
نبینی که از بی تمیزی ستور
چو بی بر چنار است و ما بروریم؟
چو عرعر نگونسار مانده نه ایم
اگر چند با قامت عرعریم
چرا بنده شدمان درخت و ستور؟
بیا تا به کار اندرون بنگریم
سزد گر چو این هر دو مشغول خور
نباشیم ازیرا که ما بهتریم
سر از چرخ نیلوفری برکشیم
به دانش که داننده نیلوفریم
به دانش رگ مکر و زنگار جهل
ز بن بگسلیم و ز دل بستریم
به بیداد و بیدادگر نگرویم
که ما بندهٔ داور اکبریم
اگر داد خواهیم در نیک و بد
به دادیم معذور و اندر خوریم
چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟
مگر خویشتن را به داور بریم!
چرا پس که ندهیم خود داد خود
ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟
به دست من و توست نیک اختری
اگر بد نجوئیم نیک اختریم
اگر دوست داریم نام نکو
چرا پس نه نام نکو گستریم؟
همی سرو باید که خوانندمان
اگر چند خمیده چون چنبریم
نخواهیم اگر چند لاغر بویم
که فربه بداند که ما لاغریم
بیا تا به دانش به یک سو شویم
زلشکر وگر چند از این لشکریم
بیائید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم
برآئیم بر پایهٔ مردمی
مر این ناکسان را به کس نشمریم
به دشمن نمائیم روشن که ما
به دنیا و دین بر سر دفتریم
ازیرا سر دفتریم، ای پسر،
که ما شیعت اهل پیغمبریم
به ریگ هبیر اندرون تشنه اند
همه خلق و ما برلب کوثریم
تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری
به بیهوده گفتار، ما نگذریم
پیمبر سر دین حق است و ما
از این نامور تن مطیع سریم
اگر تو مر این قول را منکری
چنان دان که ما مر تو را منکریم
اگر تو بر این تن سری آوری
دگر سر بیاور که ما ناوریم
ز پیغمبر ما وصی حیدر است
چنین زین قبل شیعت حیدریم
ز فرزند او خلق را رهبری است
که ما بر پی و راه آن رهبریم
سر و افسر دین حق است و ما
چنین فخر امت بدان افسریم
اگر تو به آل نبی کافری
به طاغوت تو نیز ما کافریم
ملامت مکن مان اگر ما چو تو
بخیره ره جاهلی نسپریم
سپاس است بر ما خداوند را
که نه چون تو نادان و بد محضریم
به غوغای نادان چه غره شوی؟
چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟
ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم
اگر سگ به محرابی اندر شود
مر آن را بزرگی سگ نشمریم
چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر
چو در دین توانگرتر از قیصریم؟
عزیزیم بر چشم دانا چو زر
به چشم تو در خاک و خاکستریم
علی مان اساس است و جعفر امام
نه چون تو ز دشت علی جعفریم
از اهل خراسان چه گویندمان
که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟
اگر راست گویند گویند «ما
همه راوی و ناسخ ناصریم»