97
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱
طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل
مگر به خالق و دادار خلق عز و جل
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال
چو سرو قامت من در حریر بود و حلل
به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان
چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل
دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام
چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل
من فریفته گشته به جهل، تکیه زده
به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول
فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط
به عمر کوته خود در دراز کرده امل
مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب
به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل
گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان
که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل
مدار دست گزافه به پیش این سفله
که دست باز نیابی مگر شکسته و شل
ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان
تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل
محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟
چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟
به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع
ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل
روا بود که به میر اجل تو پشت کنی
اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل
تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع
اگر طمع نبود خود تؤی امیر اجل
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد
چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟
چرا که باز نگردی به طاعت خالق
به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟
به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری و تازه شود تیره روی باغ به طل
حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو
بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل
چو گور دشت بسی رفته ای نشیب و فراز
چو عندلیب بسی گفته ای سرود و غزل
چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان
چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟
هزار شکر خداوند را که خرسند است
دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل
اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من
مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل
شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند
نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل
به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت
دل معطل مانده، شده خراب و طلل
سبک به سوی در طاعت خدای گرای
اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل
اگرچه غرقه ای از فضل او نمید مباش
به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل
به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را
گلاب شاید و کافور سازد و صندل
مکن چنانکه در این باب عامیان گویند
«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل»
سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم
اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل
دراز گشت مقامت در این رباط کهن
گران شدی و سبک جان بدی تو از اول
چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی
کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل
ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس
ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل
تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود
کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل
همه شدند رفیقان، تو را بباید شد،
به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل
رهی درازت پیش است و سهمگن که درو
طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل
دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است
چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل
به راستی رو، پورا، و راستی فرمای
کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل
نخست منزلت از دین حق به راستی است
درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل
اگر به دین حق اندر به راستی بروی
سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل
چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی
اگر تو گاو نه ای مانده از خرد مهمل
یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه
دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل
ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی
خدای عز و جل دست گیردت ز وحل
به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است
جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل