شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶
ناصرخسرو
ناصرخسرو( قصاید )
98

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶

گر دگرگون بود حالت پارسال
چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟
تیر بودی چون شده ستی چون کمان؟
لاله بودی چون شده ستی چون تلال؟
ای نشاندهٔ دست روز و سال و ماه
برکند روزیت دست ماه و سال
پر صقالت بود روی، از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون شکال
گر عیالت بود دی فرزند و زن
بر عیال اکنون چرا گشتی عیال؟
با جمال اکنون کجا جوید تو را؟
کز تو می هر روز بگریزد جمال
گر ز تو بگریزد آن که ت می بجست
زاهد است او، زینهار از وی منال
زانکه چون دیگر شده ستی سر به سر
پس حرامی محض اگر بودی حلال
ای بسی مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگاری مرد مال
روزگار آنجات می خواند که نیست
سودمند آنجا عیال و ملک و مال
مال و ملک از زهد و از طاعت گزین
علم عم باید تو را، پرهیز خال
فعل نیکو را لباس جانت کن
شاید ار بر تن نپوشی جز جوال
روی نیکو زشت باشد هر گهیک
زشت باشد روی نیکو را فعال
جز کز اصل نیک ناید فعل نیک
بار بد باشد چو بد باشد نهال
در تن ناخوب فعل نیک را
جمع کن چون انگبین اندر سفال
دیوت از طاعت پری گردد چنانک
چون به زر بندی کمر گردد دوال
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال
چون سوی خورشید دارد روی خویش
ماه تابنده شود خوش خوش هلال
دانیال از خیرها شد نامور
نامور نامد ز مادر دانیال
مر تو را سگالد یار تو
چون مر او را تو بوی نیکو سگال
گر طمع داری مدیح از من همی
از مدیح من چرائی گنگ و لال؟
بی همال است از خلایق مصطفی
تا گزیدش کردگار بی همال
راستی را پیشه کن کاندر جهان
نیست الا راستی عزم الرجال
راستی در کار برتر حیلت است
راستی کن تا نبایدت احتیال
چون فرود آمد به جائی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال
جانور گردد همی از راستی
چون برآمیزد طبایع به اعتدال
جز به دین اندر نیابی راستی
حصن دین را راستی شد کوتوال
زشت بار است، ای برادر، بار آز
دور بفگن بار آز از پشت و یال
گر کمندی یابد از روی طمع
زود بندد گردن شیران شگال
ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید بر نیارد جز محال
اسپ آزت سوی بدبختی برد
زین بخت بد فرونه زین عقال
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال
زین سواری حاصلی نامد مرا
جز که تشنهٔ محنت و گرد ملال
زین اسپ آز ذل است ای پسر
نعل او خواری، عنان او سال
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نمیدی لامحال
سوی شهر بی نیازی ره بپرس
چند گردی کور و کر اندر ضلال؟
گرد دنیا چند گردی چون ستور؟
دور کن زین بد تنور این خشک نال
گر همی عز و جلالت بایدت
چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟
عمر فانی را به دین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بی زوال
یافته ستی روزگار، امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال
آن جهان را این جهان چون آینه است
نیک بندیش اندر این نیکو مثال
گر گهی باشد خیال و گاه نه
پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟
گر به دنیا در نبینی راه دین
وز ره دانش نیلفنجی کمال
بی گمان شو زانکه ناید حاصلی
زین سرای پر خیالت جز وبال
علم را از جایگاه او بجوی
سر بتاب از عمرو و زید و قال قال
قال اول جز پیمبر کس نگفت
وانگهی زی آل او آمد مقال
جز که زهرا و علی و اولادشان
مر رسول مصطفی را کیست آل؟
صف پیشین شیعتان حیدرند
جز که شیعت دیگران صف النعال
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال
بی خطر باشد فلان با او چنانک
پیش زرگر بی خطر باشد کلال
تا نبودم من به حیدر متصل
علم حق با من نمی کرد اتصال
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود و تار بام و بی صقال
چون به من بر تافت نور علم او
روی دین را خالم اکنون، خوب خال
شعر من بر علم من برهان بس است
جان فزای و پاک چون آب زلال