115
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲
پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش
پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول
دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش
با آل او روم سوی او هیچ باک نیست
برگیرم از منافق ناکس شناعتش
دین خدای ملک رسول است و، خلق پاک
امروز امتان رسولند و رعیتش
گر سوی آل مرد شود مال او چرا
زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش؟
بر بندهٔ تو طاعت تو نیست نیم از انک
پیغمبر تو راست ز طاعت بر امتش
گفتت که بنده را تو به بی طاعتی مکش
وانگه نکشتت ار تو نبودی به طاعتش
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگ است حمایتش
پیغمبر است پیش رو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش
آل پیمبر است تو را پیش رو کنون
از آل او متاب و نگه دار حرمتش
فرزند اوست حرمت او چون ندانیش
پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟
آگه نه ای مگر که پیمبر کرا سپرد
روز غدیر خم ز منبر ولایتش؟
آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را
اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش
آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب
از کافران شجاعت پیش شجاعتش
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش
آن را که در رکوع غنی کرد بی سؤال
درویش را به پیش پیمبر سخاوتش
آن را که چون دو نام نهادش رسول حق
امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش
آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب به هنگام هجرتش
آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند،
در حرب روز بدر بدو داد رایتش
شیری، مبارزی، که سرشته است کردگار
اندر دل مبارز مردان محبتش
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات نیز قوی تر ز قوتش
قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت
بر کافر و مسلمان الا به قسمتش
در بود مر مدینهٔ علم رسول را
زیرا جز او نبود سزای امانتش
گر علم بایدت به در شهر علم شو
تا بر دلت بتابد نور سعادتش
او آیت پیمبر ما بود روز حرب
از ذوالفقار بود و ز صمصام آیتش
گنج خدای بود رسول و، ز خلق او
گنج رسول خاطر او بود و فکرتش
هر کو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش
شیر خدای را چو مخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش
شیر خدای بود علی، ناصبی خر است
زیرا همیشه می برمد خر ز هیبتش
هرک آفت خلاف علی بود در دلش
تو روی ازو بتاب و بپرهیز از آفتش
لیکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف
مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش
اندر مناظره سخن سرد ازو مگیر
زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش
چون علم نیستش که بگوید، جز این محال
چون بند سخت گشت چه چیز است حیلتش؟
دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک
روزشمار که شنود این سست حجتش؟
دعوی همی کند که من اهل جماعتم
لیکن ز جمع دیو گشن شد جماعتش
ابلیس قادر است ولیکن به خلق در
جز بر دروغ و حیله گری نیست قدرتش
قیمت سوی خدای به دین است و خلق را
آن است قیمتی که به دین است قیمتش
نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش
دنیا به سوی من به مثل بی وفا زنی است
نه شاد باش ازو نه غمی شو ز فرقتش
نیک است ازان که نیک و بدش بر گذشتنی است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش
زهر است نعمتش چو نیابد همی رها
از مرگ هر کسی که چشیده است نعمتش
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش
شاید که همتم نبود صحبت جهان
چون نیست جز که مالش من هیچ همتش
بسیار داد خلعتم اول وزان سپس
از من یگان یگان همه بربود خلعتش
از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک
پشتم به کردگار و رسول است و ملتش
بی حاجتم به فضل خداوند، لاجرم،
اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکتست و خیر دل از خیر و برکتش
منت خدای را که نکرده است منتی
پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش
منت خدای را که به وجود امام حق
بشناختم به حق و یقین و حقیقتش
آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان
کز ملک دیو یکسره خالی است ملکتش
با طلعت مبارک مسعود او ز سعد
خالی است مشتری را در قوس طلعتش
یارب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا
تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش
و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد
مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش
مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر
بر امتت که خواند الا که حجتش؟