105
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸
ای خداوند این کبود خراس
صد هزاران تو را ز بنده سپاس
که به آل رسول خویش مرا
برهاندی از این رمهٔ نسناس
تا متابع بوم رسول تو را
نروم بر مراد خویش و قیاس
هم مقصر بوم به روز و به شب
به سپاست بر آورم انفاس
شکر و حمد تو را زبان قلم است
بندگان را و روز و شب قرطاس
نامه ها پیش تو همی آید
هم ز بیدار دل هم از فرناس
هیچ کاری از این دو نامه برون
نکند کافر و خدای شناس
آتش دوزخ است ناقد خلق
او شناسد ز سیم پاک نحاس
داد من بی گمان بر آیدمی
روز حشر از نبیرهٔ عباس
وز گروهی که با رسول و کتاب
فتنه گشتند بریکی به قیاس
این ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسلهٔ وسواس
من چه کردم اگر بدان جاهل
نفرستاد وحی رب الناس؟
با نبوت چه کار بود او را
چون برفت از پس رش و کرباس؟
لاجرم امتش به برکت او
کوفته ستند پای خویش به فاس
دو مخالف بخواند امت را
چو دو صیاد صید را سوی داس
برده گشتند یکسر این ضعفا
وان دو صیاد هر یکی نخاس
به خراسی کشید هر یک شان
که سزاوارتر ز خر به خراس
هر چه کان گفت «لایجوز چنین»
آن دگر گفت «عندنا لاباس»
اینت مسکر حرام کرد چو خوگ
وانت گفتا بجوش و پر کن طاس
دو مخالف امام گشته ستند
چون سیاه و سپید و خز و پلاس
نشد از ما بدین رسن یک تا
هر که بشناخت پای خویش از راس
لیکن اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس
از ره نام همچو یک دگرند
سوی بی عقل هرمس و هرماس
لیکن از راه عقل هشیاران
بشناسند فربهی ز اماس
ای خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند اخماس
سخت بد گشت نقدها مستان
درم از کس مگر به سخت مکاس
دور باش از مزوری که به مکر
دام قرطاس دارد و انقاس
تیزتر گشت و جهل را بازار
سوی جهال صد ره از الماس
نیست از نوع مردم آنک امروز
شخص و انواع داند و اجناس
خرد و جهل کی شوند عدیل؟
بز را نیست آشنا رواس
می شتابد چو سیل سوی نشیب
خلق سوی نشاط و لهو و لباس
من همانا که نیستم مردم
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس
تا اساس تنم به پای بود
نروم جز که بر طریق اساس
پاس دارم ز دیو و لشکر او
به سپاس خدای بر تن، پاس
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس