233
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱
برآمد سپاه بخار از بحار
سوارانش پر در کرده کنار
رخ سبز صحرا بخندید خوش
چو بر وی سیاه ابر بگریست زار
گل سرخ بر سر نهاد و ببست
عقیقین کلاه و پرندین ازار
بدرید بر تن سلب مشک بید
زجور زمستان به پیش بهار
به بازوی پر خون درون بید سرخ
بزد دشنه زین غم هزاران هزار
ز بس سرد گفتارهای شمال
بریده شد از گل دل جویبار
نبینی که هر شب سحرگه هنوز
دواج سمور است بر کوهسار؟
صبا آید اکنون به عذر شمال
سحرگاه تازان سوی لاله زار
بشویدش عارض به لولوی تر
بیالایدش رخ به مشکین عذار
بیارد سوی بوستان خلعتی
که لولوش پود است و پیروزه تار
سوی گلبن زرد استام زر
سوی لالهٔ سرخ جام عقار
سوی مادر سوسن تازه تاج
سوی دختر نسترن گوشوار
به سر بر نهد نرگس نو به باغ
به اردیبهشت افسر شاهوار
نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار
دهد دست و سر بوس گل را سمن
چو گیرد سمن را گل اندر کنار
شگفتی نگه کن به کار جهان
وزو گیر بر کار خویش اعتبار
که تا شادمانه نگردد زمین
نپوشد هوا جامهٔ سوکوار
چو نسرین بخندد شود چشم گل
به خون سرخ چون چشم اسفندیار
چو نرگس شود باز چون چشم باز
شود پای بط بر چنار آشکار
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلنار
نگه کن به لاله و به ابر و ببین
جدا نار از دود، وز دود نار
سوی شاخ بادام شو بامداد
اگر دید خواهی همی قندهار
و گر انده از برف بودت مجوی
ز مشکین صبا بهتر انده گسار
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فرو کن فسار
اگر نیست سوی تو داری دگر
همه هوش و دل سوی این دار دار
وگر نیستت طمع باغ بهشت
چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار
نگه دار اندر زیان آن خویش
چنانکه ت بگفته است بسیار خوار
به نسیه مده نقد اگر چند نیز
به خرما بود وعده و نقد خار
کرا معده خوش گردد از خار و خس
شود کامش از شیر و روغن فگار
چه باید تو را سلسبیل و رحیق
چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟
جهان ره گذار است، اگر عاقلی
نباید نشستنت بر ره گذار
ستور است مردم در این ره چنانک
بریده نگردد قطار از قطار
شتابنده جمله که یک دم زدن
نپاید کسی را برادر نه یار
ره تو کدام است از این هر دو راه؟
بیندیش و برگیر نیکو شمار
اگر سازوار است و خوش مر تو را
بت رود ساز و می خوشگوار
وز این حالها تو به کردار خواب
نگردی همی سرد زین روزگار
وز این ایستادن به درگاه شاه
وز این خواستن سوی دهدار بار
وز این بند و بگشای و بستان و ده
وز این هان و هین و از این گیر و دار
وز این در کشیدن به بینی خویش
ز بهر طمع این و آن را مهار
گمانی مبر کاین ره مردم است
بر این کار نیکو خرد برگمار
همی خویشتن شهره خواهی به شهر
که من چاکر شاهم و شهریار
شکار یکی گشتی از بهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار
بدان تا به من برنهی بار خویش
یکی دیگرت کرد سر زیر بار
ستوری تو سوی من از بهر آنک
همی باز نشناسی از فخر عار
تو را ننگ باید همی داشتن
بخیره همی چون کنی افتخار؟
ستور از کسی به که بر مردمی
بعمدا ستوری کند اختیار
ز مردم درختی نه ای بارور
بلندی و بی بر چو بید و چنار
اگر میوه داری نشد هیچ بید
به دانش تو باری بشو میوه دار
دریغ این قد و قامت مردمی
بدین راستی بر تو، ای نابکار
اگر باز گردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار
وگر همچنین خود بمانی چو دیو
دل از جهل پر دود و سر پرخمار
کسی برتو نتواند، از جهل،بست
یکی حرف دانش به سیصد نوار
تو را صورت مردمی داده اند
مکن خیره مر خویشتن را حمار
بکن جهد آن تا شوی مردمی
مکن با خدای جهان کارزار
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر نگار
به دانش تو صورت گر خویش باش
برون آی از این ژرف چه مردوار
خرد ورز ازیرا سوی هوشمند
زجاهل بسی به بود موش و مار
چو مر خویشتن را بدانی به حق
در این ژرف زندان نگیری قرار
ز کردار بد باز گردی به عذر
چو هشیار مردان سوی کردگار
مر این گوهر ایزدی را به علم
بشوئی ز زنگار عیب و عوار
ازیرا که آتش، چو شد زر پاک،
برو کرد نتواند از اصل کار
ز حجت شنو حجت ای منطقی
ز هر عیب صافی چو زر عیار