233
از اهرمن تا تهمتن
شاهنامه می گوید که روزی ابلیس در قالب رامشگری ناشناس به درگاه کاووس آمد و رخصت ورود خواست تا نغمه های تازه ای را که از سرزمین خویش آورده است ، به شاه ایران ارمغان کند . پس از آنکه چنین رخصتی یافت ، سرودی به یاد مازندران خواند که سه بیت آن بسیار مشهور است :
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرش لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پر نگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
و کاووس به شنیدن آن سرود ، عزم تسخیر مازندران کرد اما درراه به دست دیوان گرفتار آمد و ناگزیر رستم را از زابلستان به یاری طلبید و او ، پس از پشت سر نهادن هفتخوان ، به نجات کاووس توفیق یافت . این شعر ، روایتی امروزین از همان داستان است :
من ابلیس را نزد کاووس دیدم
که مستانه برخاست با ارغنونش
چنان رقص رقصان به میدان در آمد
که پا کوفت بر سایه ی سرنگونش
چنان کاخ شاهی پر از بانگ او شد
ه در لرزه افتاد سقف و ستونش
سرود نخستین آن ارغنون زن
طنینی خوش انداخت در خاطر من
که مازندران شهر ما یاد بادا
همیشه بر و بومش آباد بادا
گلستان او : در زمستان گل آرد
بیابان او : سوسن و سنبل آرد
هوا : ژاله باران ، زمین : لاله زاران
نه گرم و نه سرد و همیشه بهاران
چو پایان گرفت آن ترانه
من از گردش چشم کاووس خواندم
که راهی به مازندران می گشاید
سپس دیدم او را که هنگام مستی
در اندیشه ی فتح آن سرزمین ها
به نطقی خیالی دهان می گشاید
من اما بسی ناشکیباتر از او
همان شب ، از آن مجلس خسروانه
به دنبال ابلیس رفتم که شاید
ز مازندران باز یابم نشانه
ولی گم شدم در سیاهی
که شب : تیره گون بود و ره : بیکرانه
وز اعماق آن تیرگی ها ، چراغی
مرا رهنمون شد به شهری یگانه
به شهری که در صبح نمناک غربت
چو رنگین کمان می درخشید نامش
به شهری که خورشید مغرب نشین را
گریزان تر از عمر ، دیدم به بامش
به شهری که می آمد و دور می شد
روان یا : دوان بر خطوطی موازی
قطار شتابنده ی صبح و شامش
من از هجر خورشید چندان نخفتم
که بیماری آورد بیداری من
چنان روزها را به شب ها رساندم
که با غفلت آمیخت هشیاری من
سفرنامه ی من چنین بود ، آری
که از کاخ کاووس در اوج مستی
به اقلیم نادیده ای دل سپردم
که ابلیس مازندران خوانده بودش
ولی ناگهان پا به شهری نهادم
که تقدیر مانند گویی بلورین
در آن تیرگی سوی من رانده بودش
من از کشور خویش دل بر گرفتم
ولی بهتر از او نجستم دیاری
چنان ریشه در خاک او بسته بودم
که بی او به سویم نیامد بهاری
سرانجام رفتم به جایی که دیگر
نیارستم از خود سخن گفت با کس
چنان بامدادش دروغین برآمد
که فریاد کردم : خدایا ، همین بس
چنان ماه را در شبش مرده دیدم
که گفتم طعامی است در خورد کرکس
مرا باور آمد که از خانه ی خود
به دلخواه ابلیس دورم ازین پس
من امروز کاووس شوریده بختم
که گم کرده ام راه مازندران را
به رستم بگویید تا برگشاید
طلسم فروبسته ی هفتخوان را