138
پلی میان زمین و آفتاب
ای آفریده ای که تن مر مرین تو
آن گونه روشن است که آب از فروغ ماه
وان پرنیان سرخ تو بر قامت بلند
چون شعله های بعثت صبح است بر درخت
ای نورسیده ای که خداوند کائنات
مهر تو را به خاطر من راه داده است
تا خوش کند خیال مرا در بلای سخت
ای آنکه از کرانه ی آرام چشم تو
در سرزمین غربت اندوهناک من
بر من دوباره می نگرد آفتاب بخت
ای معنی دمیدن خورشید در غبار
وقتی که پا به ساحت این خانه می نهی
حس می کنم که بوی تو ، بوی شکفتن است
موی تو نیز ، وصلت صبح است و آبشار
حس می کنم که آینه زیبایی ترا
در ذهن بی قرار فراموشکار خویش
هر لحظه می ستاید و تصویر می کند وان صورت شگفت ، دل دیده ی مرا
مانند ذهن آیینه تسخیر می کند
من با چنین غرور
هم از تو شادمانم و هم از تو شرمسار
وقتی که در مقابل من ایستاده ای
بر تکدرخت قامت عشق آفرین تو
می بینم آن دو میوه ی آدم فریب را
وز جلوه ی بهشتی خود خیره می کنند
آن هر دو سیب من بی نصیب را
چون دست من به دست تو پیوند می خورد
گویی پلی میان زمین است و آفتاب
صبح مرا طلوع تو آغاز می کند
بیم مرا امید تو می آورد جواب
مهر من از نگاه تو افزوده می شود
مانند طعم خاطره از مستی شراب
وان دم که پشت بر من و آیینه می کنی
غم می خورم که موسم طبع جوان گذشت
وینک تو نیز می گذری با چنین شتاب
وز دور ، چشم آینه و دیدگان من
بر قامت رسای تو ، رقصی نهفته را
دنبال می کنند چو موجی روان بر آب
وان پیکر سپید
از ماورای جامه ی ابریشمین تو
پیداست همچو شعله ی باریک در حباب
آه ای بلند نغز
من ، دل به بازگشت بزرگ تو بسته ام
اما تو در حصار بلورین انتظار
در جستجوی فرصت بهتر نشسته ای
گویی که پیش ازین
هرگز در آرزوی فرار از چنین حصار
با من سخن نگفته و پیمان نبسته ای
اما من از معاشقه ی ماه با درخت
حس می کنم که نوبت دیدار می رسد
وز هر کرانه می شکفد نوشخند تو
حس می کنم که آینه ژرف آسمان
از پرتو نگاه تو سرشار می شود
چونان که چشم من
از جلوه ی برهنگی دلپسند تو
حس می کنم که در تب مستانه ی گناه
من لب نهاده ام به لب آزمند تو
وز بخت خوش ، به گردن من حلقه بسته اند
بازوی پر نوازش و موی بلند تو