156
پله ی شصتم
شب شد و اشک خزان ، مردمک پنجره ها را شست
وز پس پرده ی پنهان فراموشی
مشعل یا تو در خانه ی تاریک ، چراغ افروخت
ناگهان ، خاطر من چون افق آینه روشن شد
ناگهان ، سینه ی من در تب دیدار بهاران سوخت
یاد تو ، بوی چمن های پر از برف و شقایق را
با مناجات خروسان سخرحیز ، نثارم کرد
از نهانگاه دلم ، چشمه ی غم های جهان جوشید
لقمه ی بغض فرو خورده ی من راه گلو بر بست
گریه ی سرشارتر از ابر بهارم کرد
یاد تو ، عکس در آیینه ی تنهایی من انداخت
یاد تو ، پنجره ای را به شب غربت من بگشود
نظر از پنجره بر بام شب افکندم
قرص ماه از پس ابری که روان بود ، نمایان بود
با خود اندیشه کنان گفتم
آسمان ماه درخشان خزانی را
همچو آیینه به دیوار افق کوبید
قله ای کو ؟ که من از اوجش
دست بگشایم و آن آینه برگیرم
تا در او ، لحظه ی پایان جوانی را
چون شفق در گذر آب توانم دید
این گمان بود که چون روزنه ای در دل تاریکی
رهنمونم شد و از خانه برونم راند
نردبانی که مرا تا به لب فلک می برد
از بن کوچه ی خاموش به خویشم خواند
تیره ی پشت برافراخته ی او را
با قدم های عمودی ، همه پیمودم
پای بر پله پنجاه و نهم سودم
ناگهان ، کاه بر آن پله فروغ افشاند
پله روشن شد و پیرامون او ، تاریک
زیر لب ، با دل خود گفتم
آه ! من یک قدم دیگر
از زمین دور شدم یک نفس دیگر
به زمان نزدیک
من ازین پله که پا بر کمرش دارم
صورت کودکی و سیرت پیری را
هر دو ، در آینه ی ماه توانم دید
سهم جمشید اگر جام جهان بین بود
من ، جهان را به از آن شاه توانم دید
ناگهان معجزه ای شوم ، حقیقت یافت
ماه ، پیش آمد و من چهره ی پیرم را
در دل آینه اش دیدم
وز دگرگونی آن چهره هراسیدم
خواستم تا نظر از آینه بردارم
دیدم افسوس که آن لحظه ی هول انگیز
در پی خواب فریبنده ی سوداها
لحظه ی باز رسیدن به حقایق بود
بار دیگر به دلم گفتم
تو ، اگر ماه درخشان خزانی را
به خطا آینه غیب نما خواند ی
معنی غیب ندانستی
ورنه این ماه که تصویر کهنسالی من در اوست
بی گمان آینه ی دق بود
ماه ، بر پله شصتم تافت
پله روشن شد و پیرامون او تاریک
باز من یک قدم دیگر
از زمین دور شدم یک نفس دیگر
به زمان نزدیک
وز بلندای سحرگاهان
شاید از روزنه ای پنهان
در دل خانه ی متروک نظر کردم
صبح آمد و یاد تو ، دگر باره
در فراموشی ایام ، نهان می شد
در غیاب من و تو ، ساعت دیواری
با دو انگشت فسونکارش
زخمه بر تار زمان می زد
نغمه پرداز حیات گذران می شد
عکس من ، در دل قاب غبار آلود
به چراغی که تو افروخته بودی ، نگران می شد
آری آن چهره که یک روز ، جوان می زیست
پیر می گشت و جهان ، باز ، جوان می شد