150
مردی با دو سایه
من در غروب سرد جهان ایستاده ام
خورشید سرخ شامگهان سایه ی مرا
از زیر پای ظهر به تدریج و احتیاط
بیرون کشیده است و به من باز داده است
وین سایه ی دراز ، همان آفریده نیست
کز بامداد ، همسفرم بوده تا غروب
وز کودکی به پیری من ره گشاده است
آن سایه را درخشش صبح آفریده بود
وین سایه را فروغ شبانگاه زاده است
روزی که ناگهان
از چارچوب پنجره ی روشن بلوغ
اینده را طلایی و تابنده یافتم
آن سایه نیز همره نور آفریده شد
من ، پا به پای او
آماده ی صعود بدان قله ی بلند
ازمنزلی به منزل دیگر شتافتم
گویی که من : سوارم و عالم : پیاده است
اما ، ظهور ظهر
رؤیای صبحگاهی اینده ی مرا
چون عکس نور دیده سراپا سیاه کرد
هر سایه را که نقش زمین شد ، تباه کرد
تنها و ناگهان
آن سایه ای که در پی من ره سپرده بود
وز هرم نیمروزی خورشید مرده بود
جانی دوباره یافت
وینک در آفتاب گریزان عمر من
رو بر گذشته پشت بر اینده پا به گل
در انتظار مقدم شب ایستاده است