140
نگین و داس
در نیمه های شب که نگین درشت ماه
از پنجه ی درخت رها گشت و ناگهان
همچون حباب در دل آب روان شکست
خواب زلال من
چونان یخی بلورین در آبگیر چشم
با اولین تلنگر نور از میان شکست
آنگاه قلب پیر من از هول صبحگاه
با ضربه های دمبدم بی شمار خویش
بر طبل زنگیان جوان چیرگی گرفت
گویی که زنگ ساعت پنهان کائنات
خاموشی درون مرا جاودان شکست
من ، کودکانه چشم بر آیینه دوختم
وز نو رسیده ای که در آن قاب خانه کرد
پرسیدم این هراس دگرگون کننده چیست ؟
او ، دم فرو کشید و من از بی جوابی اش
دریافتم که واقف راز نهفته نیست
اما در آن سکوت دیدم به چشم خویش که صورتگر زمان
از چهره ام در آینه تصویر تازه ساخت
وز علم غیب خویش مدد جست و چون خدا
چشمی بدو سپرد که اینده را شناخت
آن چشم تازه دید که اینده رهزن است
وز ابتدای خلقت آفاق و آفتاب
بر کاروان آدمیان بسته راه را
وان دست استخوانی چنگالگونه اش
تا کشته های پیر و جوان را درو کند
از شب ربوده داس درخشان ماه را
آن چشم تازه دید که : راز هراس من
در هستی من است
ورمن گذشته را به خطا دوست خوانده ام
این کیفرم بس است که اینده دشمن است