153
مسافر
عاقبت از سرزمین گمشده ی خویش
آمدی ای کوله بار شوق تو بر دوش
شسته ز فیروزه های چشم تو ، خورشید
رنگ هزاران غمی که گشته فراموش
آمدی از ره بدین امید که دستی
باز کند ناگهان به خنده دری را
گوش تو کز سردی زمانه فسرده ست
بشنود آوای گرم منتظری را
پای نهادی به روشنایی درگاه
سایه ی تو همچو قیر گرم به در ریخت
نعره زنان کوفتی شقیقه ی در را
لیک ترا خاک انتظار به سر ریخت
نوری از آن سوی شیشه ها نتراوید
پنجره ها کورتر ز شب پره ها بود
باد ، دهان از سرود خویش تهی کرد
آنچه در این سرزمین نبود ، صدا بود
پیر شدی ناگه از شگفتی این درد
خرد شدی ناگه از گرانی این بار
موی تو در یک نفس چو برف فرو ریخت
تکیه زدی از هراس خویش به دیوار
آمده بودی بدین امید که بر تو
باز کند هر دری به خنده دهان را
آمده بودی که جام گوش تو نوشد
جرعه ی گرم صدای منتظران را
لیک نیاسوده بازگشتی ازین راه
برق امیدی به خاطرت ندرخشید
کام ترا آسمان تیره ی این شهر
جرعه ای از جام آفتاب نبخشید
ببینمت ای سالخورده مرد مسافر
می روی و کوله بار درد تو بر دوش
در بن فیروزه های چشم تو ، خورشید
با شفق لعلگون خود شده خاموش