163
تب و عطش
عقاب پیر نگون بخت آفتابم من
که شعله های شفق سوخت شاهبالم را
درین کویر بلا کیست تا تواند راند
ز گرد لاشه ی من ، کرکس خیالم را
چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم
که سرنوشت خود از خاکیان جدا بینم
چنان به شوق پریدن ز خود رها شده ام
که عکس خویش در آیینه ی هوا بینم
من استخوانم ، من پاره استخوانی سرد
که دستی از بدن گرم شب بریده مرا
من آسمان شبم در حباب سربی ابر
که جلوه ای ندهد پرتو سپیده مرا
دلم پر است ولی دیده ام ز اشک تهیدست
چه آفتی است غمین بودن و نگرییدن
چه آفتی است که چون شاخه ی خزان دیده
در آفتاب ، ز سرمای خویش لرزیدن
تبی نماند که در من عطش برانگیزد
عرق نشست بر آن تن که همچو آتش بود
چه شد که شعله ی سوزان به دست باد سپرد
شبی که در نفسش گرمی نوازش بود
کنون به خویش نظر می کنم چو ماه در آب
تنم ز روشنی سرد خویش می لرزد
جهنمی که درو سوختم ، فروزان باد
که شعله اش به نسیم بهشت می ارزد
شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم
نگاه تشنه ی من در پی سرابی نیست
دلم به پرتو غمناک ماه خرسند است
که در غبار افق ، برق آفتابی نیست