166
فالگیر
کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبورهای نور ز گردش گریخته
در پشت سبزه های لگدکوب آسمان
گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته
کف بین پیر باد درآمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز ، میهمان درختان کوچه بود
تا بشنود راز خود از فال روشنش
در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت
هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد
او دست های یک یکشان را کنار زد
چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد
آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا ، به زمین ریخت برگ ها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت
هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود
هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند
کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود