126
تازه طلب
ز بیم مردن دل گریه می کنم شب و روز
مگو چرا ، که ز مرگ تنم هراسی نیست
دلی که زنده به دیدار ناشناسان بود
به مرگ رو نهد کنون که ناشناسی نیست
گذشتم از دل خود تا شناختم همه را
ولی چه سود که از تازگی نشانه نماند
شناختن ، همه را کهنه کردن است ، دریغ
برای زیستن دل ، گر بهانه نماند
به هر چه می نگرم کهنه است و فرسوده
به هر که می نگرم دیده و شناخته است
دلم که در همه جا تازه جویی اش هوس است
درین قمار کهن ، هر چه بوده ، باخته است
اگر به صحبت بیگانه ای طمع بندد
به یک دو روز سرانجامش آشنا بیند
ز نقش کهنه اگر لوح خود فرو شوید
به جای تازه همان نقش دیرپا بیند
جهان به دیده ی او کهنه تر ز تقدیر است
جهان تازه و تقدیر تازه می خواهد
هزار کهنه به یک تازه بر نمی گیرد
از آنچه می طلبد ذره ای نمی کاهد
طلسم بخت بدش ، میل تازه جویی اوست
ازین طلسم ، نجاتش نمی دهد ایام
خدای را چه کند با غم رهایی خویش ؟
که آفتاب امدیش رسیده بر لب بام
جهان کهنه بسی رنگ تازه می ریزد
ولی هنوز دلم خواستار ، تازه تر است
بگو بمیر کزین ره مگر به کام رسی
که مرگ تازه طلب نیز با تو همسفر است